Desire knows no bounds |
Friday, March 5, 2004
خورشيد گرفتگی
می روی. پرده ها را پس می زنم پنجره را باز می کنم موهايم را به دست باد می سپارم و نفس می کشم نفسی عميق. رد پايت نرسيده به پيچ کوچه محو می شود. خورشيد رنگ می گيرد و خيابان گرم تر می شود. نفس می کشم لبخند می زنم و تا کسوفی ديگر زندگی می کنم. |
Comments:
Post a Comment
|