Desire knows no bounds |
|
Saturday, April 24, 2004
مثه مردن می مونه دل بريدن ...
دلم تنگ شده. تنگ ِ نوشتن روی صفحه ی شيشه ای. انگار بين من و دل تنگی هام و تنهاييم رازی ست که تنها کليدهای کی بورد قديميم آن را خوب می شناسد. حالا اين جا که منم، ديگر رد پايی از حرف های آشنا نيست. حالا بايد به حافظه ی دو ساله ام فشار بياورم و جای تک تک حرف ها را يک بار ديگر به ياد بياورم، فقط يک بار ديگر. دو سال گذشت. دو سال خاطره و خنده و گريه پشت يک صفحه ی شيشه ای. دو سال تعلق خاطر به همه ی آن چه که بود، پر از خوب و بد. و حالا اين جا که منم، باد همه را با خود برده. حالا باز من مانده ام و بغل بغل رويا. حالا باز من مانده ام و بغل بغل ابر خاکستری. و حالا باز من مانده ام و راهی دور که آن سوی کوه های صخره ای ست. کسی چه می داند؟ شايد روزی برسد که از تمام اين سنگلاخ ها بگذرم و به خورشيد پشت کوه برسم، کسی چه می داند؟ شايد تنها راز زيبای زندگی همين اميد باشد، اميد به ناممکن. "چيزی که کوير را زيبا می کند اين است که يک جايی يک چاه قايم کرده..."* ***** ... |
|
Comments:
Post a Comment
|