Desire knows no bounds |
|
Thursday, May 20, 2004
بالاخره ديدمشون، بعد از يه قرن، چسبيده شد اساسی.
اول كافه عكس دوم رستوران ايتاليائي سوم el café چهارم آرين و باز هم آرين ××××× دنيائيه ها. هر وقت می شينيم يه خورده از خودمون بگيم، از اونايی که تو دلمون می گذره، از اونايی که هيچ جای ديگه نمی شه گفتشون، چشمامون غرق اشک می شه، اشک سرريز می کنه، بغض امون نمی ده... يک نگاه خالی می مونه خيره به دور، به جايی که هيچ جا نيست، که اگه می بود... غمگين می شم. يعنی می شه يه روز بياد که جای اين غصه های عميق رو صدای خنده های از ته دل پر کنه؟ برق ستاره ای گوشه ی چشم، نگاهی خيره و پراميد به روبرو. به اون چه که هست، نه به دور. نه به اون چه که می تونست باشه و نيست، که اگه بود... يعنی می شه؟ ××××× درون خلوت ما غير درنمی گنجد... اشتباه شد البته، ما نه، من. ××××× دلم تنگ مونده از اساس، هنگ کرده به گمونم. ××××× داشتم فکر می کردم اين بار چی گذشت؟ چی شد که اين همه به مرگ نزديک بود، که اين همه از نزديک لمسش کردم، اين همه مصمم. برگشتم به عقب و خوب تر نگاه کردم، با چشم باز. و ديدم تفاوتی رو که دنبالش می گشتم. در تمام اين سال ها، هر چه گذشته بود، هر چه کشيده بودم، از جنس سختی بود، از جنس رنج، مثل تمام مشکلات رنگارنگ زندگی های ديگه. اين بار اما چيزی فرق می کرد. اين بار درگيری من با ديگری نبود، که اصلش درگيری من بود با خودم. و باری که بر دوشم بود اين بار از جنس سختی نبود. گفتنش سخته، کلمه ی بدآهنگيه، اما می گم تا باهاش روبرو بشم، با همه ی عريانی و نازيبائيش. اون چه اين بار بر من گذشت، از جنس تحقير بود، از جنس حقارت. زخمش عميق بود، عميق و پر از چرک. از اون زخم هايی که جاشون ساليان سال باقی خواهد موند، می مونه، مونده... حاصلش حتا درد هم نبود، زجر بود. که اگه درد می بود، اون قدر پيش تر ها در کوران حوادث آب ديده ی درد بوده م که نتونم با سخت ترش دست و پنجه نرم کنم. که قبل ترها تمام بحران ها رو پشت سر گذاشته م و کمر خم نکرده م. اين بار اما خم نشدم، شکستم. برای اولين بار بود که حس حقارت رو، حس له شدگی رو اين همه از نزديک لمس می کردم. با تمام وجود، با همه ی غلظتی که داشت. اين بار اگه برای نخستين بار به مرگ فکر کردم، اون همه مصمم و بی ترديد، برای فرار از مشکلات نبود، برای تموم کردن اون حس کشنده بود، تلخ ترين حسی که تا به حال تجربه ش کرده م. حسی که تمام اون مدت توفانی، و حتا در سکون و رخوت بعدش، در تمام آدم هايی که به نوعی در جريان توفان بودن، حتا آدمايی که بی نهايت دوسشون دارم، می ديدم. تحقير شدم. تلخ بود، به تلخی زهر. و حالا اين تلخی در تمام زوايای درونم ريشه دوونده. داره چيزی رو می جوه، چيزی که گمان می کردم تزلزل ناپذير و قويه. حالا اين زهر با تمام غلظتش -اسيدوار- پايه های ايمانم رو، اون چه که لا به لای هزار پوسته ی درونم بهشون اعتقاد داشتم رو، داره از بين می بره. و من، همون منی که مرگ رو به سخره می گرفتم و لحظه ای بهش فکر نمی کردم، اين روزها نزديک تر از هميشه حسش می کنم. ديگه در مقابلش نمی ايستم، که ايستادن از جنس ترديده، از جنس شک. اين بار کنارش می شينم، نشستنی نه از سر تسليم، که از جنس پذيرش، از جنس صبر. تا موقعی که زمانش برسه. ××××× تلخی روزگار. پنج شنبه 31-2-83 |
|
Comments:
Post a Comment
|