Desire knows no bounds |
|
Monday, June 7, 2004
هوووم.. می گم که، کاش کی لااقل يه الاغ واقعی بودم که تکليفم با خودم و دنيا معلوم بود!
از اين الاغ نمادينی که هستم داره اصلن خوشم نمياد. (جديدنا خوشم اومده به جای اصلا بنويسم اصلن!) ***** من يه دفتر سبز دارم که توش چيز ميز نوشته می شه. مشعوفم! ***** اين يکی دو هفته به خير و خوشی تموم شد. همه دارن زندگی شونو می کنن. حتا آقای نگهبان هم انگار همه چی رو گذاشته تو صندوق و درش رو بسته. همه انتظار دارن اوضاع عادی و آروم باشه و دل منم لبخند بزنه مثل قيافه م. اما من دارم روز به روز احساس خفگی بيشتری می کنم. حالم از اين سکوت مسالمت آميز اجباری به هم می خوره. حالم از اين يه خروار بايد ی که رو شونه هامه به هم می خوره. حالم از اين که فکر می کنم فعلن مجبورم نفس بکشم به هم می خوره. می دونم درد اصليم کجاست. اما نمی دونم بايد چيکارش کنم. بدتر از اون، اين آوار دل تنگيه که خراب شده رو دلم. کاش لااقل اين همه دل تنگ نبودم. ***** دارم بعد از يازده سال دوباره جاودانگی کوندرا رو می خونم. دارم باهاش زندگی می کنم عجالتن. يه جا می گه: آيا می خواهيد در زندگی بعدی (حيات پس از مرگ) با هم باشيد، يا هرگز يکديگر را نبينيد؟ پاسخ به اين سوال درست مثل تقه ی دری ست که بر روی توهم عشق بسته می شود. خيلی سوال توپيه. جوابش به راحتی عمق حس آدم رو منتقل می کنه. اگه آدم ها توی دوران "با هم بودنشون" اين سوال رو از هم می پرسيدن و تاب شنيدن جواب صادقانه رو هم داشتن، شايد خيلی چيزا فرق می کرد. ***** مانند سوسک نيم مرده ای در سطل زباله دست و پا می زنم. دوشنبه 18-2-83 |
|
Comments:
Post a Comment
|