Desire knows no bounds |
|
Saturday, July 10, 2004
تهران تنگ شده، اساسی!
آخه چه معنی داره آدم تو يه روز سه تا آشنا ببينه، يکی شونم وبلاگی؟! يه خورده ديگه بگذره، آدم به آدم که می رسه هيچی، کوه هم به کوه می رسه... نمی دونم چرا وقتی تصادفا يه آشنا می بينم احساس ناامنی می کنم. اما کلياتن جالب بود ديدارهای امروز. و اما ديش ديش ديش... شهر کتاب جونمون دوباره باز گشته شد. امروز روز اول بازگشايی مجددشون بود و کلی شيک و سه طبقه و ديجيتالی و اينا شدن! خلاصه که از ديدنشون مشعوف شديم بسی. از راه که رسيدم، ناهار خورده و نخورده اولين کتابو شروع کردم و تقريبا نجويده قورتش دادم. يه قرن پيشا شين در مورد اين کتاب تو وبلاگش نوشته بود و از همون موقع اسمش هی تو مغزم وول می خورد. امروز خريدمش و الانم کلی بعد از خوندنش حس خوبی دارم! راستش جريان خدا چند وقتيه خيلی پررنگ شده، شديدا دچار حس "احتياج به نماز خوندن" شده م، و يه جورايی دوباره دنبال اين می گردم که ببينم واقعا به چی معتقدم. چند شب پيش نشستم يه نفس معارف 1 دانشگاه رو خوندم. برای اولين بار بود که غير مغرضانه می خوندمش. خوب يه جورايی برام جالب بود، و البته کماکان مضحک. هيچ وقت حتا برای يه لحظه در وجود خدا شک نکرده م، اما دنبال چيز عميق تری می گردم. حس می کنم بايد نماز بخونم، اما دليل محکمی براش ندارم. نمی دونم. نماز خوندن از ته دل رو فقط يه بار تجربه کردم، اونم تو مسجدالنبی بود، اون زمانی که از سر کنجکاوی رفته بودم ببينم اين مکه و مدينه ای که می گن چه خبره. نماز اون جا نماز بود، پر بود از يه حس عميق و دوست داشتنی. اما همون يه بار بود و لاغير. ديگه تکرار نشد. بارها و بارها به حرف ها و عقايد آدم های مومن دور و برم گوش داده م. با بخش هايی که مربوط به خود خدا می شه مشکل ندارم. اما راستش پای بقيه ش که مياد وسط، جنبه ی خرافی ش پررنگ تر از جنبه ی معنوی ش می شه. ته دلم مسخره شون می کنم. می گم: بی خود نيست که می گن دين افيون توده هاست. اما يه حس ديگه هم هست. يه حس متناقض. با خودم می گم: خوش به حالشون که اين قدر به چيزی که بهش معتقدن، پای بندن. چه خوبه که اين همه از ته دل باور دارن. لااقل تکليفشون با خودشون مشخصه. لااقل اين همه سال تو برزخ دست و پا نمی زنن، اين همه علامت سوال تو کله شون نمی چرخه. نمی دونم. شروع کرده م به گشتن. و از اين گشتن حس خوبی دارم. بخش هايی از کتاب: "روی ماه خداوند را ببوس --- مصطفا مستور" * کليدها به همان راحتی که در را باز می کنند قفل هم می کنند. * بود و نبود خداوند برای من مهمه. اگه خداوندی وجود داشته باشه، مرگ پايان همه چيز نخواهد بود و در اين شرايط اگه من همه ی عمرم رو با فرض نبود او زندگی کنم دست به ريسک بزرگ و خطرناکی زده م. اگه خداوندی در کار نباشه مرگ پايان همه چيزه و در اون صورت زندگی کردن با فرض وجود خداوند که نتيجه ش دوری جستن از بسياری لذت هاست با توجه به اين که ما فقط يک بار زندگی می کنيم، واقعا يه باخت بزرگه. * يکی از مکالمات خداوند و موسی: ای پسر عمران! هرگاه بنده ای مرا بخواند، آن چنان به سخن او گوش می سپارم که گويی بنده ای جز او ندارم اما شگفتا که بنده ام همه را چنان می خواند که گويی همه خدای ِ اويند جز من. - شک کردن مرحله ی خوبی در زندگيه اما ايستگاه خيلی بديه. - اگه من برای هميشه توی اين ايستگاه پياده شده باشم چی؟ * زندگی مواجهه ی ابدی انسان است با انتخاب ها. * کشتن عشق به خاطر عشق ديگه خيلی سخته. اين سخت ترين کاريه که کسی می تونه در تمام زندگی ش انجام بده. * خداوند برای هرکس همون قدر وجود داره که او به خداوند ايمان داره. اين يک رابطه ی دو طرفه ست. خداوند ِ آن شبانی که با موسی مجادله می کرد البته با خداوند موسی و ابراهيم هم سنگ نيست و خداوند ابراهيمی که از شدت ايمان در آتش می ره يا تيغ بر گلوی فرزندش می کشه البته از خداوند آن شبان بزرگ تر و قوی تره، اما حتا چنين خداوندی هم در برابر خداوند علی به طرز غريبی کوچکه. اگه ابراهيم برای تکميل ايمانش محتاج معجزه ی بازسازی قيامت بر روی زمين بود يا موسی محتاج تجلی خداوند بر طور بود، علی لحظه ای در توانايی و اقتدار خداوندش ترديد نکرد و همواره می گفت اگر پرده ها برچيده شوند ذره ای بر ايمان او افزوده نخواهد شد. خداوند علی بی شک بزرگ ترين خداوندی ست که می تونه وجود داشته باشه. * دکتر پارسا به مهتاب گفته بود با اين که اولين باری ست که کسی رو تا اين حد دوست داره اما فکر می کنه که احساس او ربط زيادی به عشق و اين جور مزخرفات نداره. چه طور می شه کسی رو دوست داشت اما عاشقش نبود؟ پارسا به مهتاب می گفت که شنيدن ِ صدای او رو دوست داره. می گفت وقتی مهتاب حرف می زنه به صدای او گوش می ده نه به حرف های او. می گفت که دوست داره ساعت ها محض ِ صدای مهتاب رو بشنوه و اصلا براش اهميتی نداره که صدای او حاوی چه کلماتيه. به او گفته بود بدجوری آلوده ی روح او شده. به او گفته بود اون قدر دوستش داره که اصلا دلش نمی خواد با او ازدواج کنه. به او گفته بود: کاش ما يکی بوديم. يک نفر دوتايی. نفس عميق می کشم و به محض ِ صدايی فکر می کنم که محتوای ِ آن هيچ اهميتی ندارد. * می دونی خدا کجاست؟ توی تنهايی آدم ها. توی استيصال آدم ها. توی استيصال. توی استيصال. توی خدايا چه کنم ها. توی غلط کردم ها. توی ديگه تکرار نمی شه ها. توی قول می دم ديگه بچه ی خوبی باشم. توی دوستت دارم. * ميون اين همه خونه که خفه خون گرفته ن، يه خونه هست که دل يکی داره توش خاکستر می شه. يکی هوس کرده بپره تو دستات و خودش رو غرق کنه. يکی می خواد نيگات کنه. نه، می خواد بشنفتت. می خواد بپره تو صدات. يکی می خواد ورت داره و ببردت اون بالا و بذاردت رو کوه و بعد بدوه تا ته دره و از اون جا نيگات کنه. يکی می ترسه از نزديک تماشات کنه. يکی می خواد تو چشات شنا کنه. * تو چشم های سبزت را به من دادی که چه قدر آبی بودند و من چشم هام را به تو و تو هنوز نمی دانستی من چه بازی غريبی را شروع کرده ام. بعد من به دست هات خيره شدم و همه معصوميت زندگی را در آن ها ديدم و بر خود لرزيدم. مثل دريا آبی بودند يا انگار تکه ای از آسمان که روی زمين افتاده باشند. بعد من با قلم سبزی، تمامی حرمت آن دست های آبی را بوسيدم و فهميدم خدا هم آبی ست. ... تو غم ناک ترين شادی زندگی ام هستی. ... چه با شتاب آمدی! گفتم برو! اما نرفتی و باز هم کوبه ی در را کوبيدی. ... گفتی اين جا رازی نيست! گفتم:راز؟ گفتی: من رازم. و آمدی وسط خط کش ها. بعد چشم هات از ميان آن قاب سبز جادو کردند و گويی توفانی غريب درگرفت. آن چنان که نزديک بود دل از جا کنده شود و من می ديدم که حرف ها و فلسفه ها و کتاب ها و خط کش ها و کاغذها و يأس ها و تاريکی ها و ترس و آشوب و مه و سکوت و زخم و دل تنگی و غربت و اندوه، مثل ذرات شن در شن زار، از سطح دل روبيده می شدند و چون کاغذ پاره هايی در آغوش توفان گم. خانه پرداخته شد. خانه روشن شد و خلوت و عجيب و سبک. و تو در دل هبوط کردی. گفتم: چيستی؟ گفتی: راز! ... من سِحر نمی دانم. گفتی زمستان شده ای و من دل ام به حالت سوخت، پس روحم را که بزرگ بود و سنگين بود مثل چادری روی تو کشيدم و ذکر عشق خواندم تا سوختی. * تو قادر نيستی معنای خداوند را در کنار بقيه ی معناهای زندگيت بچينی. وقتی خداوند در معصوميت ِ کودکان، مثل برف زمستانی می درخشد تو کجايی؟ واقعا تو کجايی؟ شايد خداوند در هيچ جای ديگر هستی مثل معصوميت کودکی، خودش را اين گونه آشکار نکرده باشد. من گاهی از شدت ِ وضوح خداوند در کودکان، پر از هراس می شوم و دل ام شروع می کند به تپيدن. دل ام آن قدر بلند بلند می تپد که بُهت زده می دوم تا از لای انگشتان کودکان خداوند را برگيرم. کجايی؟ صدای مرا می شنوی؟ * توضيح می دهم که نگه داشتن بادبادک در آن بالا از هوا کردن آن سخت تر است. به آسمان نگاه می کنم. به جايی که بادبادک رسيده است به خداوند. |
|
Comments:
Post a Comment
|