Desire knows no bounds |
|
Monday, July 12, 2004
با تو بودن چه زمانی ست؟
نمی دانم چيست. يک زمان دگر است که نه روز است و نه شب، يک زمان سوم. يه روز خوب، يه روز بد! اصلن می دونی جريان چيه، تا يه خورده نباشی به شدت دچار يأس فلسفی می شم. يعنی يه هويی از بالای نموداره با کله سقوط می کنم پايين، منم که آخر منحنی سينوسی، ميفتم اون پايين مايينا زير محور ايگرگ ها... يعنی اين که بدعادت شدم از اساس، يک. اگه چار تا کلمه حرف می زنم به واسطه ی باتری ِ توه، دو. چيزی که عجالتنيه و می دونم چنين نخواهد ماند، هميشه آدمو تو يه تعليق ناخوشايندی نگه می داره، سه. نوچ، نبايد ناشکری و بدقلقی کنم. می تونست هزاربار بدتر از اينا باشه. خدا جونم، بابت همين يه کوچولو هم مرسی، کلی هم ماچ ماچ. تمام. |
|
Comments:
Post a Comment
|