Desire knows no bounds |
|
Friday, July 16, 2004
خورشيدت را که بيابی
ديگر گريزی نيست؛ نجات يافته ای. به عقب که نگاه می کنم، می بينم تمام اين دو سالی که بی تو گذشت، ارزش تحمل داشت. ارزش تجربه کردن اون دو شب رو... طعم کارپه ديم... هوووم، حس غريبی بود. حسی که پشت اون لحظه ها بود، توی واژه ها جا نمی گيره. آخرش هم نتونستم با کلمات توصيفشون کنم، نتونستم بنويسمشون. کلمه ها کم مياوردن. حس من توشون جا نمی شد. و حالا امروز، بعد از ماه های سختی که پشت سر گذاشتم، پشت سر گذاشتی، می بينم برای تو هم همون بوده. می بينم تو هم همون قدر اون شب ها رو شفاف می بينی که من. وقتايی که مثل امروز اين جوری در موردشون حرف می زنی، دوباره همون حس دل چسب مياد سراغم. حس می کنم زندگی با همه ی تلخی هاش ارزش زندگی کردن داشته. همه ش يادمه... صحنه به صحنه... واژه به واژه... منی که اون همه نسبت به واژه ی تملک حساسيت داشتم، اون شب برای اولين بار با شيرينی چشيدمش. هنوز طنينش تو گوشم هست. منی که حريم شخصی م اون همه برام مهم بود، اون شب برای اولين بار از مَحرم شدن لذت بردم. می بينی؟ شگفتی ِ عشق همين جاست. با نيروی اعجاز آورش می تونه هر ناممکنی رو ممکن کنه. از اون شب اما، خيلی چيزها تغيير کرد، خيلی چيزها... نمی گم خوب شد يا بد شد؛ انبوه اتفاقات غير منتظره مجالی برای نفس کشيدن باقی نگذاشت؛ نه برای تو، نه برای من... اما از همه ی اين هميشه ی مشترکی که داشتيم، نزديک تر شديم؛ نزديک تر مونديم... و همه چيز سبک شد. سبک و غمگين، اما نه سبک و تلخ... دور همه چيز هاله ای تنيده شد نامرئی، و همين رشته ی نامرئی تو بدترين مقطع زندگی کلی کمکم کرد. و حالا بعد از تمام اون فراز و نشيب ها تو تنها مَحرم زندگی من هستی هنوز هميشه. خورشيدت را که بيابی ديگر گريزی نيست نجات يافته ای تو را يافته ام. |
|
Comments:
Post a Comment
|