Desire knows no bounds |
|
Saturday, July 17, 2004
هفته ی ساده ی پرتقالی
گاهی فکر می کنی همه چيز تموم شده و راهی باقی نمونده. مجبوری شرايط پيش اومده رو بپذيری چون خودت مسببش بودی. اما ته دلت غصه داری. دلت نمی خواست اين جوری بشه. به خودت می گی: تو هم يه چيزيت می شه ها، خودتم نمی دونی چته! مگه همينو نمی خواستی؟ مگه راه ديگه ای هم داشتی؟ بعد اما تهِ تهِ دلت می گه: نوچ! خودم نمی خواستم. مجبور شدم. می گی: سو وات؟! مگه غير از اينه که عجالتن همينيه که هست؟ نکنه دوباره می خوای سوسک بشی! می گه: خوب بابا! چرا می زنی حالا؟! اصلا هيچی. اما غصه داری. دلت گرفته. دلت تنگه. بعد ناغافل آدما يکی يکی پيدا می شن. هر کدوم به شيوه ی خودشون. اما مثل قبلنا، مثل هميشه............ ................ ................ آروم و بی صدا ميان. نمی مونن اما ديگه، می رن. چيزی تغيير کرده. حالا همه اينو خوب می دونيم. اما حالا که آخر هفته شده، پر شدی از نشونه های کوچيک، نشونه های مثبت. ديگه مثل اول غصه دار نيستی. هنوز دلت تنگه ها، شايد بيشتر از قبل؛ اما لااقل ديگه دلت اون همه نگرفته. چون اتفاق خوبی افتاده. اتفاقی ساده، آروم، دل چسب. اتفاق کوچيکی، زير پوست تو. اتفاقی به عرض يک هفته، به طول ِ اما ساليان... حالا بعد از ماه ها، خون گرم و نارنجی می دوه زير پوستت، تو رگ هات، قلبت رو پر می کنه. انگار که پر بشی از عطر به ليمو و بهار نارنج. بودن آدم های خوب، بهترينه. حتا اگه هميشه فاصله ای باشه، سايه ای، مرزی. من خواب ديده ام کسی می آيد... دلم بی راه نمی گويد هنوز... بی راه نمی گويد. مشعوفم. شنبه - 27-4-83 |
|
Comments:
Post a Comment
|