Desire knows no bounds |
|
Tuesday, July 27, 2004 می گم خيلی سخته ها، که آدم بخواد از گلی که می دونه فقط يه دونه ازش تو دنيا هست مراقبت کنه. می گم خيلی اتفاق غمگينيه ها، که آدم کم کم يادش بره آسمونو نگاه کنه و دنبال ستاره ش بگرده. می گم خيلی وحشتناکه ها، اگه آدم يه روز رد ستاره شو گم کنه... بی نشونی بمونه... گمونم اين سياره ی کوچيک من دوباره دچار بائوباب شده. بعد نه که خيلی کوچيکه و جای زيادی نداره، بايد به فکر باشم. بايد تا دير نشده برم آتش فشان هامو گردگيری کنم. اوهووم، بايد برم... ***** 25th Hours هوووم... من هنوزم می ميرم واسه تالاپی ولو شدن رو مبل بزرگه ی جلوی تلويزيون، با يه ساندويچ سرد و يه ليوان گنده آب ميوه و يه کاسه پر از شاتوت (بی خيال فشار اعشاری و عوارض بعدی!)... بعد چراغارو خاموش کنم و با خيال راحت که جنبنده ای تو خونه نيست و کسی وسط کار نازل نمی شه، صداهه رو تا جايی که همسايه پايينيه نياد بالا زياد کنم و ساعت بيست و پنجم ببينم. يه فيلم ِ چسب ناک ِ من-پسند با يه موسيقی ِ به شدت من-پسندانه تر! منگ بی خوابی شب قبل باشی، سرتم که تحت تاثير شاتوت های گرامی زياد سر جاش بند نباشه، موسيقيه هم که خوراک، بعد حس می کنی بعضی جاهای فيلم چه آشناست. می گيرتت حسابی. انگار همين تازگيا واسه تو هم پيش اومده. حالا گيرم جورش يه جورای ديگه باشه. مثلا اون جايی که آقای قهرمان فيلم، زمانی که همه چی ظاهرا رو به راه و امن و امانه، دچار يه اتفاق می شه، يه شوک غير منتظره... اون جا که تا يه مدت طولانی تو بهت و گيجی می مونه، نمی تونه تشخيص بده کی بهش خيانت کرده. دوست صميمی ش، دوست دخترش، نزديک ترين آدمی که دوسش داره، کی؟... اون جا که نگرانه عواقب اين ماجرا گريبان گير آدمای ديگه هم بشه، آدمايی که دوسشون داره... اون جا که هنوز نمی دونه کی بهش خيانت کرده، هنوز به همه چی شک داره، به همه... اون جا که اگه پای آدمای وابسته بهش در ميون نبود، می تونست خيلی راه های ديگه داشته باشه... اون جا که صميمی ترين دوستش می گه: حقش بود... اون جا که نمی دونه سگش رو به دست کی بسپاره که براش نگه داره... اون جا که از دوستش می خواد بزنه صورتش رو دفرمه کنه، چون از حالا به بعد شرايط ايجاب می کنه ديگه خوش چهره و دوست داشتنی نباشه... اون جا که همه نگرانشن و می خوان يه کاری براش انجام بدن، اما اون خاليه و می دونه همه چی تموم شده... اون جا که می دونه برای مدتی طولانی نبايد باشه، و وقتی برگرده ديگه هيچ چيز مثل قبل نيست... اون جا که پدره شروع می کنه به قصه گفتن، قصه ای که آرزو می کنی پايان فيلم باشه... اون جا که اما يادت مياره هر قصه ای با "اَند دِی ليود هپيلی توگِدر فور اِوِر" تموم نمی شه... اون جا که پدره با اون لحن پر آرزو و پر حسرت جمله ی آخر فيلم رو می گه... و بالاخره اون جا که جاده قهرمان قصه رو می بره به جايی که دلش نمی خواد، به قهقرايی که ناچاره بهش تن بده، به سرنوشتی که خوب می دونم از چه جنسيه... |
|
Comments:
Post a Comment
|