Desire knows no bounds |
|
Friday, July 9, 2004
چقدر اصرار کردن بريم ولنجک!.. سخت ايستادگی کردم!.. نمی دونستن چقدر سخته برام اون جا رفتن، بی تو رفتن..
بعد يه قرن دوباره جاده ی امام زاده داوود و دوباره يه عالمه پله و دوباره همون تخت ها و همون حال و هوا.. نه، همون حال و هوا که نه، يه خروار نوستالژی.. اين بار نه خيس شديم، نه ماستی شديم، نه شونصد دور، دور اون ميدونه چرخيديم، نه پنچر شديم، نه خربزه و پسته و زغال اخته و ديزی خورديم، منم که اصلن قليون نکشيدم که سرم هزار دور گيج بره.. چه دورانی بود، هی هی هی... پارسال همين موقع ها بود تقريبا.. همين حوالی.. همين گوشه و کنار.. از پارسال تا امسال اما هزار سال گذشته انگار.. پارسال چه همه شلوغ و امسال چه همه خلوت.. تابستون نفس گير کش دار طولانی دوست نداشتنی! می دونم از همه بيشتر دلم برای تهران شلوغ و دود گرفته م تنگ می شه.. برای شهری که دوستش دارم.. برای شهری که بهترين خاطره هام باهاش گره خورده.. شهری که بيشتر جاهاش حالا ديگه رنگ و بوی نوستالژی می ده.. حالا ديگه تقريبا جايی نيست که برم و دچار مرور لحظه های گذشته نشم.. لحظه های خوب، قشنگ، صميمی، خودمونی.. سخته.. دل کندن از اين شهر شلوغ دودگرفته ی دوست داشتنی خيلی سخته.. |
|
Comments:
Post a Comment
|