Desire knows no bounds |
|
Monday, July 26, 2004
گفتم ای عشق من از چيز دگر می ترسم
گفت آن چيز دگر نيست دگر هيچ مگو ***** يکی از سخت ترين کارای دنيا اينه که بخوای برای صميمی ترين هم بازی دوران کودکی ت که اونم مثل تو خوره ی کتاب بوده، کتاب بفرستی. اونم بعد از چارده پونزده سال دوری از ايران! ديگه نه جو فکری شو می شناسی، نه ذائقه ی ادبی شو. خلاصه که کار دردناکی بود. اما از اون جا که حدس می زدم دلش برای خوندن رمان ايرانی لک زده باشه، چند تا رمان و کتاب شعر ايرانی هم براش خريدم، از جمله چراغ ها را من خاموش می کنم و سهم من. اين دومی رو نخونده بودم، فقط يادمه قبلنا تو يکی دو تا وبلاگ در موردش نوشته بودن. اينه که قبل از فرستادن نشستم خوندمش. و طبق معمول دوباره جو گير شدم! هی هربار به خودم می کم ديگه رمان ايرانی نمی خونما، اما آدم نمی شم که نمی شم.
فضای داستان يه چيزی بود تو مايه های طوبا و معنای شب، اما امروزی تر. داستان از دوران قبل از انقلاب شروع می شد و می رسيد به الان. نويسنده تقريبا تمام تيپ های شخصيتی رو که آدم از کوچيکی تا به حال باهاشون سر و کار داشته، تو کتابش جا داده. و احتمالا برای اين که کتابش مجوز چاپ بگيره، از هرقشری هم خوبشونو نشون داده، هم بد! يعنی ما هم حزب اللهی دوست داشتنی و به دردبخور می بينيم، هم تيريپ رايج حزب اللهی خشک عوضی که تو زد و بند انقلاب دچار اموال مصادراتی و ثروت های بادآورده شده ن. هم چپ منورالفکر می بينيم، هم کمونيست خشک غير قابل بحث، هم زن سنتی، هم زن آوانگارد، هم بچه ی مومن سر به راه، هم بچه خلاف عرق خور، هم شوهر قابل تحمل، و هم طبيعتا مرد فجيع ايرانی! اما خوب می شه گفت قصه زياد اغراق آميز نبود، همون روايت هميشگی بود که اگه يه خورده درست چشمامون رو باز کنيم، ده ها نمونه شو همين دور و بر خودمون می بينيم. چه بسا که با بعضی هاشون شخصا هم دست به گريبان باشيم. هر بار با خوندن داستان هايی از اين دست، دچار حس بدی می شم. حسی عميق که ريشه ش به اين راحتی ها خشک نمی شه. نفرت از اينکه يه زن هستی، زنی که تو ايران به دنيا اومده. زنی که هميشه نزديک ترين آدمای زندگيش لهش می کنن، به بهانه ی اين که خيرشو می خوان. زنی که يا دختره و تابع پدر و برادر، يا همسره و تابع شوهر، يا مادره و تابع زندگی و فرزند، يا بيوه و مطلقه ست و طعمه ی گرگ های جامعه و حرف و حديث دوست و آشنا و غريبه!حالم از اين تصوير هميشه سرخورده به هم می خوره. اما متاسفانه واقعيت هم زياد دورتر از اين تصوير نيست. فقط به اقتضای شرايط، رنگ و لعابش فرق می کنه. حتا اگر بخوای برخلاف جريان آب حرکت کنی، اگه بخوای متفاوت باشی، موجی نو ايجاد کنی، چيزی رو تغيير بدی، باز هم تا يه حدی می تونی بری جلو. تا يه جايی می تونی بجنگی. اما هميشه ته هر مبارزه چيزی هست که صرفا بتونه به جرم زن بودن محکومت کنه. سرخورده... خسته... بيمار... و بيزار از زنده بودن و زن بودن... |
|
Comments:
Post a Comment
|