Desire knows no bounds |
|
Friday, July 9, 2004
ويزا!
اومدنش و نيومدنش هر دو ناراحت کننده ست! از الان غصه م گرفته. اين دفعه برعکسه آخه. هميشه اون سر جاش بود و من می رفتم اين ور اون ور. بدون ناراحتی و دل تنگی. چون می دونستم هر وقت که برگردم، هست، سر جاشه، مثل هميشه. اين بار اما اون قراره بره و ما بمونيم. اين يعنی اين که يه چيزی سرجاش نيست. يه امنيت دائمی، يه پشتوانه ی مهم، يه حضور هميشگی. دلم گرفته هزااارتا از همين الان. نه که خودخواه باشم و بگم کاش نره، اما هنوز هيچی ِ هيچی نشده دلم شديدا داره تنگ می شه. چقدر دوستش دارم. چقدر زياد... |
|
Comments:
Post a Comment
|