Desire knows no bounds |
|
Sunday, July 25, 2004
می گه: با يه خانوم روان شناس صحبت می کردم. يه چيز جالب گفت که ياد تو افتادم. گفت تو کلاساش يکی دو جاسه برباد رفته تدريس می کنه!
می گه: اگه قرار باشه يه تيکه رو که از همه جا به تو شبيه تره انتخاب کنم، اون جائيه که اسکارلت از پرده های سبز تارا برای خودش لباس درست می کنه و می ره به شهر تا چيزی رو که می خواد به دست بياره... می گه: تو راه به تو فکر می کنم و پرده های سبز و بربادرفته. پيش خودم می گم بزرگ ترين اشتباه رت اين بود که تا قبل از سقط بچه ی دوم به اسکارلت نگفته بود دوسش داره. هرچند اگر گفته بود معلوم نبود که... بی خود نبود وقتی به مارگارت ميچل گفتن ادامه برباد رفته رو بنويس قبول نکرده بود. گفته بود اسمش رو چی بذارم؟ "با نسيم برگشته"؟؟! و به اسکارلت فکر می کنم تو اون پنج سالی که شهر بود و دور و برش پر از مردای جورواجور... فريب و فرار... |
|
Comments:
Post a Comment
|