Desire knows no bounds |
|
Thursday, July 15, 2004
زندگی پره از رياضی. کافيه تکون بخوری تا گير کنی به هزار و يک منطق بديهی که بايد علی الاصول به عنوان پيش فرض قبولشون کنی. برای همه چيت حد تعيين می کنن، حتا اگه به سمت صفر ميل کنی. زندگی پره از جبر. معادله و دو دو تا چار تا. به ازای هر ايکس، يه ايگرگی وجود داره. کافيه بذاريش تو فرمول تا بهش برسی. خلاقيتی توش نيست، همه چی از قبل تعيين شده ست. اگر پ، آن گاه کيو. بايد تابع باشی تا رفتارت رو بشه پيش بينی کرد، پوشا، يک به يک. زندگی پره از هندسه. بايد بشناسيش، بايد رعايتش کنی. پاتو از محيط که بذاری بيرون، قانونش به هم می ريزه. بايد محاط باشی تا همه چی سر جاش باقی بمونه.
از زندگی رياضی وار بدم مياد. از اون همه معادله و جبر و هندسه بدم مياد. از منطقی که بايد جای من تصميم بگيره بدم مياد. از اين همه چارچوبی که فضا رو پر کرده بدم مياد. بدم مياد منو مثل يه ايکس بذارن تو معادله و حلم کنن. بدم مياد بذارنم زير راديکال و ريشه هامو بگيرن. بدم مياد از اين منطق صفر و يک. اين جا که منم، همه چی نسبيه. هيچ چی سر جاش نيست. هيچ رو اصول نيست. از اساس اصلی در کار نيست. چرا بايد فرمول ها رو رعايت کنم؟ کاش کمی ادبيات خونده بودم، کمی هنر، و کمی الهيات. ××××× می خواستم نقطه بشم. اما انگار هنوز شعاع دارم. هنوز مونده تا صفر بشم. بازم بايد برم... ××××× دوستانی دارم بهتر از برگ درخت دوستانی دارم بهتر از برگ درخت دوستانی دارم بهتر از برگ درخت و خدايی که در اين نزديکی ست... ××××× همين ديشب صحبت جين.2 و طناب دار کذايی ش بودا، دم صبحی ميل مضحکشم از راه رسيد. جالبه، پيام هايی که دل آدم می فرسته گاهی به مقصد می رسن، بدون اين که روی پاکت آدرس گيرنده رو نوشته باشی. اين اتفاق برای چندمين بار تو اين هفته افتاد. دلم می خواد يه وقتی که فرصتی بود و حوصله ای، اين ای ميل های پرتقالی رو يه جا جمعشون کنم. ××××× "لوچا" برای ابراز اشتياق و دل تنگی نيازی به واژه ها نداشت. واژه ها هم با همان سرعتی حرکت می کنند که اشتياق، پس می توان بدون آن ها هم پيام عشق را فرستاد. فقط يک گيرنده ی حساس لازم بود که واژه ها را جذب کند و "خوبيلو" اين توانايی را داشت؛ از بدو تولد. او قادر بود رمز پيام هايی را که از قلب ديگران سرچشمه می گرفت بگشايد، حتا اگر آن ها تمايلی به آشکار شدن پيام هايشان نداشتند. او می توانست اين پيام ها را پيش از تبديل شدنشان به واژه رمز گشايی کند. بيشتر اوقات اين توانايی برايش دردسر آفرين می شد چون آدم ها معمولا عادت ندارند تمايلات حقيقی خود را ابراز کنند. آن ها يا احساساتشان را در پس واژه های زيبا پنهان می کنند يا به خاطر ترس از سنت شکنی سرکوبشان می کنند. ... کاش دستگاهی برای خواندن فکر اختراع می شد. او معتقد بود افکار انسان از بدو پيدايش، دارای جوهره ای مستقل است، جوهره ای به شکل امواج انرژی که بی صدا و نامرئی در فضا به گردش در می آيد و سرانجام توسط دستگاهی شبيه گيرنده جذب می شود و سپس به صورت صوت، واژه و يا تصويری ذهنی در می آيد. ... چه غم انگيز بود اگر ذهن کسی اين ارتعاش ها را دريافت نمی کرد! اگر کسی درکشان نمی کرد! اگر علامت های ارسال شده، بی هدف و سرگردان در تيرگی زمان رها می شدند! حتا فکر اين که پيامی فرستاده شود و کسی دريافتش نکند، غمگين اش می کرد. چنين پيامی از نظر او به دست نوازشگری می مانست که هرگز موفق به نوازش چهره ی دلدار نمی شد يا به انجيری رها شده شبيه بود که کسی آن را به قصد خوردن برنمی داشت و آن قدر روی زمين می ماند تا می گنديد. ... اما نمی دانست به خاطر لکه های خورشيدی، هميشه ارتباطی هست که گسسته شود، پيامی که فرستاده نشود و اشتياقی که سرگردان بماند و نتواند با گيرنده ی مورد نظر ارتباط برقرار کند. ... بعضی ها معتقدند انسان بايد به همان راحتی که عاشق می شود، ديگران را ببخشد. اما برخی ديگر اين نظريه را قبول ندارند، چون توانايی فراموش کردن ندارند. ... برای بخشش لازم است انسان چيزی را که قادر به تغيير آن نيست، بپذيرد. ... زندگی گاهی بی وفا می شود، اما اين مسأله چندان مهم نيست. مهم اينست که فرايند ارتباطات به ما اين امکان را می دهد تا به نحوی واژه های قلبمان را ابراز کنيم. واژه هايی که به صورت نوشته، سخنان شفاهی و يا آواز، در فضايی آکنده از پژواک صداهای پيش از خود طنين انداز می شوند. اين واژه ها با ضربان هزار قلب ديگر به تپش در می آيند. آن ها به محور مرکزی خاطرات ما می آويزند و ساکت و بی صدا آن جا می مانند تا زمانی که اشتياقی تازه در آن ها جان تازه ای بدمد و انرژی عشق دوباره شادابشان کند. همين خاصيت واژه هاست که مرا شگفت زده می کند؛ توانايی انتقال عشق. لحظه ای ست روئيدن عشق --- لورا اسکوئيول |
|
Comments:
Post a Comment
|