Desire knows no bounds |
|
Wednesday, July 7, 2004
حکايتی ست ها!
تابستان هم دچار حس من شده به گمانم. راه و بی راه، ناگهان و بی دليل هوای باريدن می کند... می بارد، می بارد، می بارد... شايد تن عقيم زمين به رحم آيد و گشايشی را آبستن شود... ***** تموم پنجره ها رو باز کردم. خونه رو بوی بارون پر کرد. چراغ ها رو خاموش کردم و نشستم زير ميز، همون جای هميشگی. يه جورايی مثل اون خونه پارچه ای زمان بچگيا. بعد تو اومدی و من کمی آروم شدم، کمی شاد، کمی خالی. ... نپال؟! جدی که نمی گی، ها؟! ... خنديدی و شادمانه گفتی: من يه رفيق دارم. آهسته و سنگين لبخند زدم و گفتم: اوهوم، يه رفيق داری... ... گفتی: دلم می خواد خفه ت کنم. گفتم: دستت نمی رسه. گفتی: الان شايد، اما بالاخره يه روزی می رسه... ... داروها گيجت کرده ن. گيج گيج. کاش اين طوری نمی ديدمت. وقتی تو اون حالت صداتو می شنوم، يه غصه ی سنگين هوار می شه رو دلم. يه بغض گنده گير می کنه تو گلوم. به خصوص وقتی می گی: چقدر به سادگی همه چيز می تونست اين جوری نباشه... ... نشونه ها رو باور داشتم. يادته که؟ جمله ی امروز اين بود: .Don't let anyone steal your dreams هوووم.. رويای من آماده ست. با تمام جزئياتش، فريم به فريم، به وضوح. يه بار ديگه هم يه رويا داشتم، چند سال پيش ها، به همين وضوح. به وقوع پيوست، با همون صحنه ها. پس باز هم هر شب به رويام فکر می کنم. اون قدر که تصوير شفافم دچار واقعيت بشه. بعد دنيا می تونه کناری بايسته و تماشا کنه. |
|
Comments:
Post a Comment
|