Desire knows no bounds |
|
Friday, July 9, 2004
"فرازهايی از اندوه زن بودن"
کنیز زاینده این دادگاهها ادامه داره. به این سادگی نمیتونم جدا بشم. نمیتونم بچه هامو بگیرم. نمیتونم تکون بخورم. من، نوشی، سی و چهار ساله، مادر دو بچه، دارای مدرک کارشناسی، یک زن ایرانی با سوابق مفید کاری بعنوان یه معلم، با داشتن صحت جسم و سلامت روان و... و... و... نمیتونم واسه آینده خودم تصمیم بگیرم. من حق ندارم بگم سالها پیش اشتباه کردم همسر این آقا شدم... در مورد بچه هام هم که بهتره لال باقی بمونم. من نه پدرم نه حتی جد پدری. من یک کنیز زاینده بیشتر نبودم و نیستم... "نوشی و جوجه هاش" ××××× دارم ديوونه می شم، اونوقتايی که ديگه تحمل زندگی با مرد رو ندارم به برگشتن فکر می کنم. ولی می دونم که نمی تونم برگردم. اگه برگردم زندگی برام غير ممکن می شه. من يه زنم، يه زنی که تو کشور خودش حتی اگه پول هم داشته باشه نمی تونه تنهايی زندگی کنه، چه برسه وقتی که پول نداشته باشه. اگه برگردم بايد برم پيش مامان بابام. اونوقت بايد هميشه سرکوفت بشنوم. بابام با ازدواجم مخالف بود. اون موقع فکر میکردم کار درست رو کردم. می بينی، توی ايران بابا ها حق دارن با ازدواج دختراشون مخالف باشن. اگه برگردم می گه ديدی بهت گفتم. اونوقت به خودش می تونه حق بده هر جوری دوست داره باهام رفتار کنه. اونوقت می شم يه زن مطلقه. اونوقت نمی تونم هر جا دوست دارم برم، هر کاری دوست دارم بکنم، اونوقت بايد حفظ آبرو کنم. دختر بودن تو ايران سخته. بهای اشتباهاتش سنگينه. من پشيمون نيستم بابت کارهايی که کردم، آدم بايد کاری رو که در يه لحظه ای فکر می کنه درسته بکنه. ولی تو کشور من بهای انجام کارايی که فکر می کنی درسته خيلی سنگينه... نمی تونم برگردم. اينجا هم بدون مرد نمی تونم فعلا زندگی کنم. هيچ چی بلد نيستم. وابسته مالی هستم بهش، چون تو ايران زندگی کردم. يه زن 26 ساله که نمی تونه استقلال داشته باشه، و برای همين بايد تحمل کنه. خيلی تحملش سخته. "آبی" ××××× مرد می گويد: "زندگی با تو سخته. آدم دلشو به چی ِ تو خوش کنه؟ سردی، بذخلقی، بی محبتی، خودخواهی، خودخواهی، خودخواهی." مرد می گويد: "بايد بدونم، همه چيزت رو. تو آزادی. اما من می گم برو، من می گم بيا، من می گم بمون، من می گم نمون. اين جوری خودت راحت تری. خوش بخت می شی. صلاحتو می خوام. همه چيو به من بگو." زن نگاه می کند و لب فرو می بندد. زن خسته است از سال ها کشمکش بيهوده. زن خسته است از تحمل نگاه نگران دو فرزندش، تمام آن سال ها که تلاش کرده بود خودش را بشناساند به مرد. زن شوربخت است. شوربخت مانده است و تن داده به هجوم حوادث. زن بايد اعتقاد بياورد به تقدير، به قسمت، به بخت! خرافه پرست نبوده هرگز، اما تن داده است ديگر. وا داده است. مرد می گويد: "دست کسی ديگه بهت نخورده تا به حال، قسم بخور. به من خيانت نمی کنی؟" زن نگاه می کند. ديگر اعتقادی برايش نمانده، قسم می خورد. دست کسی به من نخورده؟! چه گمان باطلی. چرا مرد هرگز نپرسيده دلت کجاست. چرا هرگز نپرسيده دستی قلبت را لمس کرده. به ياد می آورد که به مرد گفته بود "دوستت ندارم، جدا شويم". به ياد می آورد که مرد جواب داده بود "عاشق مرد ديگه ای هستی؟ جدا شی که بری سراغ اون؟" مرد هرگز نفهميد که دوست داشتن ابتدايی ترين لازمه ی سقف مشترک داشتن است. مرد نخواست بداند که هرگز دوستش نداشته اند. مرد نخواست بداند که تحمل می شود. مرد نخواست بداند که اگر فرزندی نداشت، سال ها پيش ترک شده بود. مرد وفاداری را در جسم می داند. در ماده. مرد در تفکر پدرانش جا مانده است. مرد نمی داند که هرگز نخواهد توانست قلب زن را تصاحب کند. مرد نمی داند که هر شب به زن تجاوز می کند. مرد در زندان سنت ها و باورهايش جا مانده. "مادر نصفه نيمه" |
|
Comments:
Post a Comment
|