Desire knows no bounds |
Thursday, August 19, 2004 قصه رفتی رفتی به آخرين جاده رسيدی به آخرين پرچين آن سو کسی منتظر نبود نه حتا ساقه ی لوبيا که تو را به بالای ابرها ببرد خط را بگير و بيا اين جا هنوز بستری ست بی پرچين و زنی در باد سرگرم ِ کشت ِ قاصدک بگذار در فاصله ی پوست ِ تو و غربت ِ من يک بار کلاغ به خانه اش برسد پيش از آن که قصه به سر شود. "پابرهنه تا صبح --- گراناز موسوی" |
Comments:
Post a Comment
|