Desire knows no bounds |
Saturday, August 21, 2004 باران وار بر تو باريدم و راز سبزينه ام را نثارت کردم تو اما به چتر تنهائی ت پناه بردی از بيم ِ تر شدن گفتمت آزموده ها را رها کن و نارفته ها را با من قدم بزن تو اما به راه رفتی و از من جا ماندی در هراس ِ گم شدن ساعت نواخت و نواخت و من آرام آرام همپای ثانيه ها سال ديده شدم لب فرو بستم خاموش شدم و از پشت پنجره تو را به نظاره نشستم ساعت نواخت و نواخت و عقربک ترد زمان آب ديده ی انتظار شد عاقبت پشت يک غروب، قصه به پايان رسيد و از گذر هزار حادثه باز آمدی تر شدی گم شدی اما ديگر نيافتی ام . |
Comments:
Post a Comment
|