Desire knows no bounds |
Wednesday, August 18, 2004
يه کلوم: سختمه؛ بد!
فکر کنم ضربه هه درست فرود اومده به قسمت تمرکز مغز! از اساس ديگه نمی تونم ذهنمو متمرکز کنم و فکرای جورواجور مثل يه مشت کاموای ولو شده، پخش و پلان تو کله م. رنگشون قهوه ای و خاکستريه و به شدت شلخته، نامنظم و دوست نداشتنی َن. ديگه نمی تونم مثل قبلنا که دچار اضطراب و حس های بد می شدم، تخيلمو به کار بندازم و با قصه های دست ساز فرد اعلا، از چنگ کابوس های بيداری خلاص کنم خودمو. ذهنم قدرت تصوير سازی شو از دست داده. ديگه حتا تو رو هم به سختی نشون می ده. از تخيل تو هم عاجز مونده. بعد اون وقت فکرشو بکن چه همه بی رويا و بی تصوير باقی می مونم من! سرپيچه دارم. يه سرپيچه ی بد و طولانی. جزوه های درسی همين جوری دست نخورده تلنبار شده ن رو هم. يه ستون از کتابای غير درسی اومده ن بيرون به هوای خونده شدن، کتابايی که دلم می خواد دوباره بخونمشون، اما ذهنه نمی کشه از اساس. هی ورشون می دارم، ورق می زنم، جملاتی رو که زيرشون خط کشيده م نگاه می کنم، بعد می ذارمشون سر جاش. فعلن فقط ميلم می کشه به قصه های فارسی. بيژن نجدی می خونم، ياد شاهين دلتنگستان ميندازتم. فکرا رو پس می زنم و می رم سراغ گراناز، خوبم می کنه يه خورده. بعد کمی پيرزاد که برخلاف فروغ، طعم گس خرمالو ش رو از بقيه ی کاراش بيشتر دوست دارم. قطعه های به هم ريخته ی يه پازل که به شدت ساده و روزمره ن، اما نزديکتن، دور و برتن. و تو لمسشون می کنی و دلت می خواد بذاری شون سر جاهای مناسب. چراغ ها را من خاموش می کنم يه گرته برداری بود از دفترچه ی ممنوع. و اين حس رو به من داد که آخرای کتاب نويسنده دستش درد گرفته از نوشتن و خواسته سر و ته قصه رو هم بياره، علی رغم ريتم روون دو سوم اوليه ی کتاب. و حالا عادت می کنيم، يه قصه ی ساده که پره از آدمايی که می شناسی شون. آدمای هرروزه. می فهمی تو کله ی آرزو چی می گذره، تو ذهن شيرين. آيه رو می شناسی، ايناهاش، مامان بزرگشو هم، سهراب رو هم. داستان به سادگی روايت می شه و تو رو با خودش همراه می کنه. چيزی بهت اضافه نمی کنه، سنگين نيست، حرفای قلمبه سلنبه هم نداره، اما کاری می کنه که واسه يکی دو ساعت فکرای شلخته ی بدرنگ نيان سراغت و آدمای توی قصه رو با ما به ازاهای بيرونی شون تطبيق بدی. خوب بد نيست که اين، هست؟ بعد دچار اون شعر فروغ بشی که می گه: مرا پناه دهيد ای زنان ساده ی کامل... 21 grams هم مسکن خوبی بود. کلی حواسمو تا آخر دنبال خودش کشيد. فقط کاش نقش شون پن رو يکی ديگه بازی می کرد، دوستش نمی دارم هر کاری می کنم. از اون فيلماييه که بايد ديدشون. يه چيزی عوض شده، می فهمی؟ * ...دوباره به تابلو نگاه کرد. کنار حوض آبی، لکه ی سبز و سرخی بود که اگر از دور نگاه می کردی، بته ی سبزی می ديدی با گل های سرخ. اگر می رفتی از خيلی جلو نگاه می کردی، فقط لکه های سرخ و سبز می ديدی. به خودش گفت "شايد بايد به زندگی از دور نگاه کنی. از خيلی جلو فقط لکه می بينی." عادت می کنيم --- زويا پيرزاد* |
Comments:
Post a Comment
|