Desire knows no bounds |
Thursday, September 16, 2004
زنگ زده بودم بهت بگم اين چند روزه چی تو کله م می چرخه همش، بعد اما صدات اون قدر از دی شب بهتر بود و خوب بودی که دلم نيومد بندازمت تو فکر... دوباره ياد اون اول اولا انداختيم، ياد اولای پنج سال پيش... چقدر گذشته، نه؟... و چقدر اتفاق های رنگ و وارنگ افتاده تو اين پنج سال... و چقدر شرايط به طرز عجيب غريبی عوض شده... و ميون اين همه تغييرات انکار ناپذير، چقدر يه چيز تو تمام اين مدت ثابت مونده... عجيبه، نه؟
می خواستم اون حس متناقضه رو بهت بگم که با نزديک شدن مهر پررنگ تر می شه هی، اما نگفتم. دوتايی مون امشب مامان دار می شيم دوباره... تو چشمات برق می زد، من اما باز مثل هميشه ی وقتايی که می بايست خوش حال باشم ظاهرا، يه چيزی ته قلبم سنگينی می کرد... خوب همينه ديگه. يه قرنه که اين طوريه. و اون رهائيه که ازش حرف می زنم برات، اون سبکيه که می خوامش همش، فقط همينه که اون چيز سنگينه ته قلبم نباشه. اونم تو تمام لحظه هايی که می تونم به سادگی و آسونی شاد باشم... يه سايه هميشه باعث می شه که حتا حق لذت بردن از شادی های مشروع رو هم نداشته باشم... حالا که دارم در موردش حرف می زنم می بينم شايد همين حسی که هميشه تو پس زمينه ی ذهنم بوده و کنار زده شده، باعث شده ناخودآگاه سعی کنم انتقام بگيرم، به روش خودم اما... می گم ناخودآگاه، چون ميونه ای با انتقام ندارم... اما می دونم وقتی يه حس مدام باهات دچار چالش و اصطکاک باشه سعی می کنی تا حد امکان اين درگيری مدام ذهنی رو از بين ببری... اون وقت شايد نتيجه ش بشه راهی که من دچارش شدم. می گم دچار چون اون اول ديد بازی نسبت به قضيه نداشتم. اصلا تصور نمی کردم که مسيرم اين همه تغيير کنه. اما بايد اعتراف کنم وقتی تغييره آروم آروم پيش اومد، جلوش رو نگرفتم. اون چارچوب هايی رو که يه عالمه سال رعايتشون کرده بودم و فکر می کردم بهشون اعتقاد دارم، به يک باره گذاشتم کنار... آره، مرام من نمی بايست اين باشه، اما شد. ولی از بابتش احساس گناه نکردم. منظورم از گناه، لفظ ظاهری ش نيست. منظورم حسيه که من ِ درونی م رو دچار عذاب وجدان کنه. آرامشم رو از من گرفت، اما عذاب وجدان نه... دارم پراکنده گويی می کنم باز، اما بايد بنويسمشون تا دوباره کمی بعدتر نگاهشون کنم و خودمو لا به لای سرريز کلمه ها پيدا کنم... تو اين مدت خيلی جسته و گريخته راجع به اين قسمت از اتفاق ها با هم حرف زديم. تا مدتی من آمادگی شو نداشتم و بعد هم اتفاق های ديگه ای افتاد و فرصتش کم تر پيش اومد. هنوز هم شايد راحت نتونم در موردشون باهات حرف بزنم. اما هميشه حس می کنم برام لازمه اين کارو بکنم. برام لازمه يه سری چيزا رو که هميشه فرار می کردم ازشون، از زبون شخص تو بشنوم. به تاثيری که حرف هات روم می ذاره احتياج دارم به گمونم... و با اين که پروسه ی سختی خواهد بود، اما به آرامش بعدش می ارزه... اما اين که کی دچار حس حرف زدن بشم رو، ندانَوَم! |
Comments:
Post a Comment
|