Desire knows no bounds |
Monday, September 6, 2004
هاها.. يادمه قبلنا چون هميشه آدم کامپيوتر دان دور و برم بود، هيچ وقت رو پای خودم وای نستاده بودم و تا اين کامپيوتره يه چيزيش می شد زودی دست به دامن دوستای کامپيوتريم می شدم. بعد چون هميشه هم بودن، هيچ وقت احساس نياز نکرده بودم که خودکفا شم. بعد دست روزگار که ديد خيلی خوش به حالمه، سه سوت حالمو گرفت اساسی! به طوری که هيچ آدم کامپيوتری ای دور و برم نموند که نموند! اينه که الان کلی خودم دکتر کامپيوتر خودم شده م!
بعد دوباره همون قبلنا چون هميشه آدم تمپلت دان دور و برم بود، هيچ وقت کارای وبلاگمو خودم نکرده بودم و هيچ وقتم به مشکل برنخورده بودم. تا اين که دست روزگار دوباره چشمش افتاد به من و کار خودشو کرد، اين شد که تو اين دو سه ماهه عوض دو سال و نيم گذشته کلی از اين کارای جنبی ياد گرفته م! اگه دست روزگار همين جوری گير بده به زودی ياد می گيرم آهنگارو فلش کنم که هيچی، دچار طراحی صفحات وب و فرانت پيج و مووبل تايپ و اينا هم می شم به گمونم! پ. ن: ها راستی، من از بچگی دلم از اين وبلاگا می خواست که گوشه شون لينک داشته باشه. بعد نه که قضيه ی نابلدی باشه ها، ملاحظات اخلاقی و گيرهای اجتماعی باعث می شد که بی خيالش بشم و در حسرت وبلاگ لينک ثابت دار باقی بمونم! اما سعی می کنم ناکام از دنيا نرم. ***** فروغ جونم... درکت می کنم اساسی! يه روزهايی هست در زندگانی که آدم می گه اصلن هيشکی منو دوست نداره! ولی خوب اينم يه خورده از همون چشمه های دست روزگاره! همچين يه کوچولو که محلش نذاری درست می شه. اما خوب اون افت نوازش خون رو ديگه به اين سادگيا نمی شه کاريش کرد، در کمال تاسف اينم درک می کنم به شدت ;) عجالتن ماچ ماچ. |
Comments:
Post a Comment
|