Desire knows no bounds |
Sunday, September 12, 2004
داشتم تو مجله فيلم های قديمی م دنبال نقدهای Dogville و The Piano Teacher می گشتم که چشمم افتاد به پرونده ی فيلم شب های روشن. دوباره ياد حال و هوای جشنواره افتادم و ياد حسی که بعد از ديدن فيلم داشتم. يادمه چقدر دلم خواسته بود صدای استاده يه جور ديگه باشه. يه صدای بم و نافذ، صدايی که هميشه از ديدن همچين شخصيتی تو ذهنم مياد؛ از اون صداها که آرامش صاحبش رو به راحتی به مخاطب منتقل می کنه و به وضوح تاثير گذاره؛ يه صدايی مثل صدای تو. و چقدر دلم سوخته بود از اين که صدای آقاهه به شخصيتش نمی خوره. آنتونيا شرکاء هم در همين مورد نوشته بود: " در مورد مهدی احمدی (بازيگر نقش استاد) می پذيرم که او قرار است بازی سرد و تلخی ارائه دهد که به شخصيت منزوی و تلخ انديش او بخورد، اما به سختی می توان عشقش را باور کرد. صدايش خام و ناپرورده به نظر می رسد... انتظار من اين بود که دست کم وقتی عاشق می شود کمی شعرها را با حس تر بخواند. در حالی که لحنش چندان فرقی نمی کند. "
و بعد ابتدای همين مطلب مقدمه ای نوشته با عنوان يک عاشقانه ی کامل: ...شب های روشن فيلمی ست از نسل ما؛ نسلی که نوجوانی و جوانی خود را -اگر ديگر خود را جوان ندانيم- در سال های پس از انقلاب و جنگ سپری کرد؛ نسلی که به تعداد کتاب هايی که خوانده بود افتخار می کرد و در عاشقی، معنای عشق را در لا به لای کتاب ها می جست. بنابراين خيلی عجيب نبود که برای نوشتن يک شعر يا نامه ی عاشقانه دست به دامن ادبيات شود. ما از نسلی هستيم که هنوز به محبوب خود فيلم و کتاب هديه می دهيم و از او هم توقع گردن بند و النگوی طلا نداريم. اين است که می گويم شب های روشن شرح حال نسل ماست. |
Comments:
Post a Comment
|