Desire knows no bounds |
Tuesday, December 14, 2004
يه هو شوخی شوخی يک عدد اتوبوس جهانگردی صاف مياد از روت رد می شه، اونم درست وقتی که به نظر خودت تو پياده رو نشستی و داری ماستتو می خوری. بعد نه که اصولن الان جنبه نداری، تمام معادلاتت به هم می ريزه. ديگه نمی تونی آناليز کنی. نمی تونی دليل بتراشی. نمی تونی بفهمی فرق بين راست و دروغ، يا نگفتن و دروغ، يا پنهان کاری و دروغ چيه. بعد نمی دونی ديگه کدوم حرفا شعارن، کدوما دل خوش کنکن، کدوما ادعان؟
يه حس بد پُرِت می کنه. احساس می کنی بهت توهين شده. خيلی سعی می کنی از دست اين حس بده فرار کنی، سعی هم می کنی، اما راه نداره که نداره. دوباره يه تلنگر کوچيک همه رو مياره رو سطح آب، همه چيزايی که ته دلت لِرد بسته بوده، رسوب کرده بوده. بعد يه هو فکر می کنی نکنه همه ی اينا از اساس توهم بوده، دروغ بوده، خيال بوده.. بعد نه که به هيچ جوابی نمی رسی؛ ترجيح می دی به قول بعضی ها بزنی زير ميز و ميز رو به کل برگردونی، بازی رو رها کنی، و بی حرف بری. |
Comments:
Post a Comment
|