Desire knows no bounds |
Tuesday, December 21, 2004
اين مال خودم بود:
ساقی حديث سرو و گل و لاله می رود (هه!) ... حافظ ز شوق مجلس سلطان غياث دين غافل مشو که کار تو از ناله می رود ترسم که اشک در غم ما پرده در شود (منم!) وين راز سر به مهر به عالم سمر شود گويند سنگ لعل شود در مقام صبر (هيچم!) آری شود وليک به خون جگر شود ... حافظ چو نافه ی سر زلفش به دست توست دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود اينم مال دوستم که سفارش کرده بود فالش يادم نره: عکس روی تو چو در آينه ی جام افتاد عارف از خنده ی می در طمع خام افتاد ... صوفيان جمله حريفند و نظرباز ولی زين ميان حافظ دل سوخته بدنام افتاد آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد صبر و آرام تواند به من مسکين داد ... در کف غصه ی دوران دل حافظ خون شد از فراق رخت ای خواجه قوام الدين داد گمونم حافظ هم دی شب خوابش ميومده!! |
Comments:
Post a Comment
|