Desire knows no bounds |
Friday, December 3, 2004
در راستای گفتگوی تمدن ها، مامان جان داشت می گفت قلان خانوم يه مشکل بزرگ داره و اون اينه که شوهرش بهش ابراز محبت نمی کنه.
گفتم: هاها، همون بهتر که نکنه، حتا تصور همچون آقای ناظريف عصا قورت داده ای هم تو يه موقعيت رومانتيک، مضحک و حال به هم زن می شه، چه برسه به واقعيتش. بعدم اصلن من نمی فهمم اين خانوما چرا هميشه از اين قضيه ی ابراز محبت شاکين؟! بعدترشم آقاجان، فرض کنه اصلن اين آقايون ايرانی بلد نيستن محبتشونو ابراز کنن مثل آدميزاد. به قول خواهر کوچيکه مثل يه سگ می مونن!! همين قد که هی ميان دور و برت می پلکن و با زبون آويزون مظلومانه نگات می کنن و دم تکون می دن، يعنی که دوست دارن، اما به زبون بلد نيستن بگن! البته باز به قول همون خواهره بايد بفهمن که دم تکون دادن جای خود، به زبون آوردن "دوستت دارم" هم جای خود. ولی خلاصتن اين که من اگه همچون شوهری می داشتم، از خدام هم بود که بهم ابراز محبت نکنه... خلاصه همين جور که داشتم تئوری ارائه می دادم مامانه گفت: خوب تو هيچ وقت نمی تونی اينو درک کنی. چون هميشه از اين نظر اشباع بودی. اما اگه جای اون بودی و فقط همون يه شوهرو داشتی تو زندگيت، بهت می گفتم.. بعد منم گفتم: آره خوب، اينم حرفيه.. خلاصه که من درک نمی کنم اينارو.. مامانی هم خيلی شيک و بالبخند نگام می کرد. يه خورده که گذشت، احساس کردم دهه، من چه همه ريلکس و خونسرد برخورد کردم با قضيه! چون دو حالت داره اوضاع! يا منظور مامان جان از اشباعيت بنده در چارچوب کانون گرم خانه و خانواده و اينا بوده، که خوب با توجه به اين که روان شناسه و يه نمه حال و هوای منو می دونه، به شدت بعيد می دونم! بعد اگه منظورش اون چارچوبه نبوده، کدوم چارچوب بوده يعنی؟! يعنی مامان خانوم هم وبلاگ مبلاگ می خونن؟؟؟ |
Comments:
Post a Comment
|