Desire knows no bounds |
Monday, December 6, 2004
تو فرمانيه، يه خيابونی هست که هم کلی پهنه، هم خلوته، هم ساکته و هم تميزه. بعد تو اين خيابونه يه خونه هه ست که من خيلی دوسش دارم. يه وقتايی که از جلوش رد می شم، بی اختيار سرمو بلند می کنم و پنجره شو می بينم که بازه، از اون پنجره های مشبک با قاب چوبی.. با پرده ی حرير ساده ی شيری رنگ.. رو لبه ی پنجره شم چند تا گلدون کوچيک شمعدونيه، چند تا کاکتوس، و يه گلدونم از اونا که نمی دونم اسمشون چيه.. وقتی دارم رد می شم و می بينم پنجره هه بازه و باد لابه لای پرده می لغزه، دچار لبخند می شم. آخه معنيش اينه که صاحب ِ خونه هه زنده ست. که يعنی صاحب ِ خونه هه دوست داره هميشه پنجره شو باز بذاره تا دستش به آسمون برسه، به ستاره ها..
نمای خونه آجر سه سانتيه با شيروونی سفالی قهوه ای.. نماهای آجری رو دوست دارم. مثل نماهای سنگ نيستن که آدم باهاشون غريبی کنه. يه جورايی خودمونی ترن انگار، خاکی تر.. خونه هه طبقه ی دومه.. يه در بزرگ بزرگ داره، از اون درا ی قهوه ای ِ گنده ی خوش رنگ. بعد دره يه خوبی داره، اونم اين که چشمی نداره. بعد واسه همين هر کی زنگ بزنه، تا زمانی که درو باز نکنی نمی دونی کی پشتشه و هميشه اين پروسه برات هيجان انگيزه... دم در هم يه قاب خوشگل آويزونه. يه نقاشی آبرنگه گمونم، يه دختره با پيرهن نارنجی و آب پاش زرد که داره چمنای سبز سبز سبزو آب می ده.. وارد خونه که می شی، اگه روز باشه همه جا روشن روشنه. آخه از اون خونه هاست که يه عالمه پنجره های قدی بزرگ داره، پرده ها هم هميشه کنارن. پرده های حرير شيری ساده.. کف خونه سنگه، از اون سنگ يشمی براق ها. من که خيلی وقته همچين سنگی ديگه تو بازار نديدم، نمی دونم از کجا آوردنشون.. وارد خونه که می شی هميشه يه بوهای خوبی مياد. از اون بوهايی که طبقه پايين شهر کتاب می ده، از اون عودهای تيکه ای. بوی عطرای آشنا هم هست قاطيش، مخصوصن وقتی از جلوی جالباسی رد می شی.. اين وسط من عاشق مبل راحتی های خونه هه م. از اون مبلای تمام پارچه ست که مثه اون مبليرانای قديمی وقتی می شينی توشون قِلِفتی جا ميفتی و عمرن ديگه بلند شی. با يه عالمه از اون بالشتکای رنگی.. ميز جلوی مبلاشم خوشگله. از اون صندوقای قديمی که قفل استوانه ای دارن.. روشم هميشه يه ظرف آجيل و يه ظرف شکلاته، تو همون چينی آبيا.. و يک عدد تلفن قديمی، از اون تلفن های عهد گوبلز. که نه انسرينگ دارن، نه کالر آی دی. اين جوری انگار هويت داره تلفنه، کالر آی دی آخه مزه ی صدای غيرمنتظره ی اون ور خط رو از بين می بره. تازه بهت حق می ده بين دوستات فرق بذاری يا انتخاب کنی. دوستش نمی دارم. بی انسرينگی هم يعنی اين که اگه راستی راستی کارم داری يا دلت برام تنگ شده اون قدر بگرد تا پيدام کنی.. داشتم می گفتم. رو ديوارای هالش يه جفت ديوار کوب هست که چوبيه، با حباب های بلند بلور، مثل حباب چراغ های قديمی، بعد به جای لامپ توشون شمعه، شمع شيری ساده. من عاشق اين ديوار کوباشم. مخصوصن وقتی شب باشه و همه چراغا خاموش باشن و فقط اينا روشن باشن با شومينه، خونه يه جورای خاصی خوشگل می شه.. آخه يه خوبی که اين خونه هه داره اينه که عوض اين که مثل همه ی خونه های عصا قورت داده، شومينه شون تو سالن پذيرايی باشه، اين يکی شومينه ش تو هاله. از اون شومينه آجريا، با اون سيخ ميخای هيجان انگيز جلوش، و يک عدد کتری سياه سوخته که فکر کنم صاحب خونه هه از چوپانی شکارچی ای چيزی به ارث برده باشه! بعد جلو شومينه هه يه دونه از اون صندلی چوبی های ننوييه. کف زمين هم يه گبه ی جيگر پشمالو افتاده که جون می ده وقتايی که هوا سرده ولو بشی روش، پشتت از داغی آتيش بسوزه، کتريه واسه خودش قل قل کنه و تو هم واسه خودت فيلم ببينی يا کتاب بخونی يا.... سالن پذيرايی شم دوست دارم. از اون مبل پشت بلندای تمام پارچه داره که همه شون يه شکل و يه رنگ نيشتن، اما يه هارمونی رو دنبال می کنن.. يه قالی گرد سبز اصفهان، آباژورهای پايه بلند، با يه ميز ناهار خوری خوشگل از اين چوبای روشن با يه روميزی کتون و صندلی های پشت پارچه ای، از اون کوتاها که می تونی به راحتی سه چار ساعت تموم روشون بشينی و دلت نياد از پشت ميز غذا بلند شی.. تازه ته سالن يه تيکه هست که شده عين جنگل! بس که پره از گلدونای مختلف و درختچه و پيچه هايی که دور ستون بالا رفته ن.. اما همه ی اينا که گفتم يه طرف، آشپزخونه شم يه طرف! از اون آشپزخونه های هيجان انگيز شلوغ پلوغ که معلومه صاحبش با خوراکی ها ارتباط معنوی و عاشقانه برقرار می کنه.. کابينت های چوبی ساده و روشن، که معلومه سانت به سانت طراحی شده ن. از اونا که تو هر کشو يا قفسه شون جای هر چيزی از قبل ديزاين شده.. با اون سرويس ظرفای سفالی که عکس اون دختره که باد داره می برتش روشونه.. هوووم، به اضافه ی اون ظرف چوبيای ايکيا. فکر کنم صاحب خونه هه قبلنا هر وقت که از جلوی مغازه هه رد می شده، مثل کوزت و عروسک پشت ويترينش به اين ظرفا نگاه می کرده، اما دلش نميومده بخرتشون. آخه دوست داشته با يه عالمه حس خوب استفاده شون کنه. بعد اما حالا همه شونو داره. مخصوصن اون کاسه گنده هه ی بلور ساده که پايه ی چوبی داره و توش می شه قد يه هفته از اون سالادای مهيج خورد.. با اون سه تا بانکه ها. تو بانکه گنده گنده هه پر از اسمارتيزای رنگ و وارنگه، تو وسطيه پر از آب نباتای ليمويی و پرتقالی و نعناعيه، تو سومی هم پره از لوبيا قرمز، لوبيا چيتی و لوبيا چشم بلبلی!.. بعد جيگرتر از همه اون قفسه چوبی کوچيکه ست که به ديواره. از اون قفسه های چوبی دست ساز با چوب سمباده نخورده.. طبقه ی بالاش پر از شيشه های کوچيک ادويه ست، ادويه های مختلف و رنگارنگ. پايينشم شيشه های قد بلند قهوه ست، قهوه ی ساييده نشده، شکلات، کرم فندق و کرم بادوم زمينی. از اون قفسه ها که درشونو که باز می کنی عطر قهوه گيجت می کنه.. ها، تازه، پشت کانتر آشپزخونه هم چار تا صندلی چوبی پايه بلنده که نشيمن هر کدومشون يه رنگه: نارنجی، قرمز، سبز و آبی، که خيلی خوش رو و مهربونن، انگار هميشه دارن بهت لبخند می زنن.. خونه هه فکر کنم سه تا اتاق داشته باشه.. يکی ش اتاق خوابه، يه اتاق ساده با دو تا قاب خوشگل، يه تخت گنده ی گنده، از اونا که روشون يه عالمه بالش نرم و پفکيه، با اون پتو پفی های گرم و سبک که جون می ده تو هوای سرد شيرجه بری زيرش و ديگه هم به اين زوديا بيرون نيای.. و مقاديری عروسک که واسه خودشون پخشن به امان خدا. مخصوصن يک عدد خرس شيکم گنده که يه يقه اسکی بافتنی سفيد تنشه و بوهای خوب خوب می ده.. با يه ميز توالت حصيری و يه آينه ی چار گوش ساده.. رو ميز توالته پره از عطر و برس و لاک و لوازم آرايش، با يه جعبه ی چوبی که وقتی درشو باز می کنی آهنگ می زنه، از اون جعبه ها که نِل هم داشت، توشم پره از چيز ميزای نقره، دست بند، گردن بند، انگشتر.. اون يکی کتاب خونه ست.. يه اتاق بزرگ روشن و دل باز.. يه طرفش تمام از اون کتاب خونه هاست که فقط قفسه ن تا سقف، بدون شيشه و هيچ چيز اضافی.. يه طرف ديوار هم، اون جا که ميز گنده هه هست، همه ی ديوار پره از عکس و نوشته های مختلف، شعر، پوستر، خيلياشونم يادگارين، مال يه عالمه سالای پيش. من اين ديواره رو خيلی دوست دارم. انگار همه ی دوستای آدم جمع شده باشن دور هم.. رو ميزه بازم يه جعبه ست، يه جعبه ی چوبی ديگه. توش يه خودنويس واترمنه، با يه قلم چوبی فرانسوی. اين جعبه هه اما يه حس متفاوت داره به نظرم، يه حس مخلوط و گس.. وسط اتاق هم يه نيم ست مبله، از اونا که جای پا دارن و می تونی روشون هزار ساعت کتاب بخونی، به شرطی که اون ماگ الاغه هم کنار دستت باشه.. با يه عالمه کتاب و کاغذ و قلم که اين ور اون ور پخش و پلان.. و يک عدد تلفن سبز قديمی، درست زير ميز گنده هه... اتاق سوميه رو نديده م توشو، اما گمونم دو تا تخت داشته باشه و يه قفسه ی حصيری با چند تا کتاب و عروسک. از اون اتاقا که مال دوستاييه که شب پيشت جا می مونن.. يه چيز ديگه ی خونه هه رو هم خيلی دوست دارم. قاب ها و عکس ها و چيز ميزايی که به در و ديوارش آويزونن، و اون تيکه های ديوار که روشون با دست نقاشی شده. يه جاش يه شاخه ی درخت کشيده شده و يه جا ديگه ش گوشه ی ديوار يه چند رديف آجر، انگار که ديوار پوسته کرده باشه و آجرای زيرش معلوم شده باشن.. خلاصه که خونه هه رو کلی دوست می دارم.. صاحبشو يه زمانی می شناختم.. يه خانومه بود که فکر کنم تنها زندگی می کرد.. می دونين از کجا فهميدم؟ از مدل راه رفتنش! انگار بلد نبود سبک راه بره. گمون کنم قبلنا کلی سنگين بوده و يه هويی هزار کيلو وزن کم کرده. بعد واسه همين راه رفتنش يه جورايی با بقيه آدما فرق داشت. انگار که عادت نداشته باشه پاهاش رو زمين باشه، يه همچين حسی.. بعد اين خانومه روزا می رفت آتليه ش. يه آتليه داشت که هم توش کار طرح و اجرا انجام می داد، هم چند تا شاگرد داشت و باهاشون رو پروژه های مختلف کار می کرد. آتليه ش هم خوشگل بود. کفِش از اون موکتا بود که تا مچ پا می رفتی توش! با يه عالمه آفتاب که تا وسطای سالن پهن می شد و همه جا رو رنگ می کرد.. محيطش يه جورای خوبی آروم بود، عين يه موسيقی لايت.. انگار که آدما عوض کار کردن جمع شده ن اون جا که زندگی کنن.. همه شونم يه جورايی آشنا بودن با هم، آشناهای قديمی.. بعد عصرا که می شد گاه و بی گاه سر و کله ی دوستای بهتر از برگ درخت پيدا می شد و قهوه ای و گپی و خلاصه.. بعد تازه يه کتاب فروشی کوچيک هم همون نزديکی ها بود که خانومه وقت و بی وقت می رفت اون جا. فکر کنم مال خودش بود، اما کسی خبر نداشت.. خانومه دوست داشت هميشه بره اون جا و کتاب ورق بزنه و گاهيم آقای فروشنده بشينه نوشته های چاپ نشده شو براش بخونه.. اين آقاهه هم از اون دوستای قديمی بود، از اونا که يه قرنه با هم دوستن بدون اين که بخوان سر از کار هم در بيارن، از اون مدل دوستی های بی توضيح اضافی.. بعد اين جا هم يه جورايی پاتوق شده بود.. می تونستی بفهمی تو اين شهر درندشت کدوم يکی از آدمايی که می شناسی شون هنوز زنده ن.. خانومه يه عادت ديگه هم داشت.. کتاب دفترشو برداره بره بشينه پشت پنجره ی همون کافی شاپ هميشگی، پشت اون ميز يه نفره هه، پيشخدمته به صورت ديفالت براش موکا و تارت شکلات ببره و اونم تو دنيای خودش باشه.. نه کسی مزاحمش می شد، نه موبايل داشت که نگران زنگ زدنش باشه. به آدمای دور و برشم ياد داده بود که نگرانش نشن. خلاصه که وقتش مال خودش بود.. اون قدر تو کافی شاپه ميشِست تا وقتی که ساعت کار شرکت های مهم و آدم های مهم تموم شه. بعد می رفت دنبال دوستش که از قضا (و متاسفانه!) آدم مهمی بود و با هم يه عالمه راه می رفتن، در امتداد رودخونه. اون قدر راه می رفتن که آخرش موقع شام می رسيدن خونه... بعد خانومه سه عدد نقشه هم توی کله ش داشت.. سه تا مسافرت.. يه مسافرت صد روزه دور دنيا، ترجيحن با کشتی.. يه سفر بنارس.. و يه سفر نپال، اين سوميه يه سفر خاص بود براش. انگار که قرار باشه اون جا يه اتفاق مهم بيفته. برا همين دلش می خواست اين سفر مهمه رو با اون آدم مهمه بره، با مهم ترين آدم زندگيش. بعد اما نمی دونم در زمان قصه ی ما، مهم ترين آدم دنيا کجای دنياهه بود.. نمی دونم.. خلاصه.. همه ی اينا رو گفتم که بگم هر وقت از جلوی خونه هه رد می شم و می بينم پنجره ش بازه و شمعدونی هاش تازه آب داده شده ن، دچار لبخند می شم.. می فهمم خانومه هنوز يه جايی هست همين دور و برا.. زنده ست هنوز.. بعد اما فکر می کنم نکنه يه روزی برسه که ديگه پنجره هه باز نباشه، ديگه شمعدونيا خشک شده باشن.. بعد ديگه قصه ی من هيچ وقت شروع نشه.. |
Comments:
Post a Comment
|