Desire knows no bounds |
Wednesday, December 22, 2004
من عاشق اين برف خشکه م که عين يونوليت خورد شده می مونه.. بعد الان آسمون خونه ی ما يه خاکستری قرمز تيره ست، يه جورايی رنگ اين روزای من، رنگ آهنگای اين سی ديه که استادم بهم داده، يه جورای قشنگی تلخ.
بعد همه ی اين عوامل دست به دست هم داد تا من حس کنم اگه يه شيشه ی گنده سرکه بالزاميک نخرم زندگی نامقدور می شه از اساس.. بعد همين آقای سرکه فروشه، از اون زيتون گنده گنده ها هم داشت، از اونام خريدم.. بعد رفتم تو مغازه ی پنير فروشی و سعی کردم تشخيص بدم پنيری که تو اون سالاده خوردم کدوم از اينا بود.. آخر تر هم با مقداری گوجه فرنگی و ريحون برگشتم خونه.. بعد حالا هوا هنوز کلی خاکستری قرمز تاريکه.. هنوزم داره برف مياد.. منم يه بشقاب گنده از اون سالادای شماره يک پاستا جلومه، البته با کمی ارفاق در طعم پنيرش! بعد اما هنوز سردمه که.. از اون سردمه هايی که حتا سالاد به اين خوش رويی هم خوبش نمی کنه.. ديدی وقتی يه بسته گوشت می مونه تو فريزر واسه يه مدت طولانی، بعد بسته بنديشم خوب نباشه و از نايلکسش بيرون افتاده باشه، چه جوری در عالم يخ زدگی می سوزه؟ ديدی؟ من الان همون ريختيام. |
Comments:
Post a Comment
|