Desire knows no bounds |
Thursday, March 31, 2005
..
آن گاه که به تو می نويسم با پريشانی دل نگران لرزش دستانم ام و باران گرمی که در درونش فرو می بارد و می بينم که مرکب به دريا بدل می شود و انگشتانم به رنگين کمان و غم هايم به گنجشکان و قلم به شاخه ی زيتون و کاغذم به فضا و جسم به ابر خويشتن را در غيابت از حضورت آزاد می کنم و بی هوده با تبرم بر سايه های تو بر ديوار دلم حمله می کنم حکايت بارانی نامهربان است با من اين گونه که من دوستت می دارم اين گونه.. به باران خيره می شوم پنجره ام را پر می کنی خيره می شوم هم چنان که هزار سال انگار چنين کرده ام پنجره را اين پنجره را می گشايم دستانم را به سويت دراز می کنم و با دستانی دودآلود در آغوشت می گيرم با مهربانی با داستان های ناآشنا شب زنده داری می کنيم از اشباح می ترسم در گشاده نيست اسم شب به من بگو به من که دستانم می لرزد و تو را تو را تو را چون بارانی بی قرار دوست می دارم.. |
Comments:
Post a Comment
|