Desire knows no bounds |
Sunday, April 3, 2005
امرور سارا درمانی کردم!
سارا درمانی يه روش موثره که فک کنم فقط در مورد من جواب می ده. تو فيلم سارای مهرجويی يه صحنه بود که هميشه جلو چشمه. بعد از مهمونی ای که به خاطر حسام داده بود، خونه ش ديگه از به هم ريختگی جای سوزن انداختن نداشت. بعد مهمونا که می رن، اون می مونه و يه دنيا خستگی و انبوه ظرف های نشسته و آشغال های پراکنده و يه عالمه دل ِ گرفته. بعد شروع می کنه خونه رو تميز کردن. من نمی دونم چرا عاشق اون صحنه ی خونه تميز کردنش مونده م تمام اين سال ها. بعد هروقت حالم خيلی گرفته باشه، خيلی ِ خيلی، اگه شروع کنم يه خونه يا يه اتاق خيلی به هم ريخته رو تميز اساسی کردن، کلی حالم خوب می شه. خلاصه.. امروز که پامو گذاشتم تو خيابونمون، يه عالمه بوهای محشر پيچيد تو دماغم. بوی گياه تازه سبز شده. يه عالمه بوی زرد و سبز و سفيد. هووووم. وايستاده بودم زير درختا و همين جور خيابونمونو بو می کشيدم. بعد شرمنده شدم که اينا اين همه زنده ن و من عين عنکبوت چسبيده م کف اتاقم! بعد اما نه که حالم خيلی گرفته بود، رفتم آقای ميوه فروشی. يه عالمه سيب قرمز، هويج نارنجی، فلفل دلمه ای سبز ِ سبز، گوجه فرنگی ريز يه دست قرمز، کاهو، کلم، خيار بوته ای تر و تازه که بوش گيج می کنه آدمو، موز، کيوی، از اون ليمو ترش گنده ها، و مهم تر از همه چاغاله بادوم درشت شيکم گنده خريدم. بعد پولشونو حساب کردم و قرار شد شاگرده ببرتشون خونه مون. ولی کيسه ی چاغاله بادومو برداشتم گفتم اينو خودم می برم! عين اين عقده ای ها!! بعد رفتم آقای سوپر بغلی و يه عالمه چيپس و ماست و موسير و چوب شور و دوغ و بستنی قيفی پاک و کنسرو ذرت و نخودفرنگی و خيارشور و سس فرانسوی دلپذير و بروتچن و پنير خامه ای پگاه و توک و امممم با چندتا چيز ديگه خريدم، آها، با دوتا هايپ، بعد اونارم گفتم برن خونه مون، به جز هايپه. بعد رفتم آقای شيرينی فروشه يه جعبه ی اساسی شيرينی ناپلئونی خريدم، از پاندای بغلش هم يک پرس خوراک بلدرچين! بعد شاد و مسرور و سوت زنان برگشته شدم خونه!! به آقاهای ميوه ای و سوپری گفته بودم يک ساعت و نيم ديگه جنسا رو بيارن، بعد واسه همين با آرامش خدمت بلدرچين جان رسيدم، هرچند که کوچيک تر از اشتهای من بود! بعد چاغاله ها رو شستم گذاشتم تو يخچال و ته مونده ی هايپ بی نوا رو به زور سرکشيدم. تا ميوه ها و خوراکی ها برسن، اومدم يه اس ام اس بزنم به قرمز جونم که ديدم اهه، تو زنگ زدی. احتمالن همون موقع که من داشتم گوجه فرنگی سوا می کردم. بعد از اين اتفاق ميمون شاد شدم، چون اگه صدای زنگو شنيده بودم قطعن جواب می دادم و بعدشم مثل سگ پشيمون می شدم! با اين حال نمی تونم کتمان کنم که خيلی خوب بود که شماره تو ديدم، خرم هنوز، نه؟ ها، داشتم می گفتم. خوراکی ها و ميوه ها که اومدن، سارا درمانی م شروع شد. آشپزخونه کلی به هم ريخته بود و يه عالمه ظرف نشسته هم داشتيم. طبق معمول از انتهايی ترين گوشه ی آشپزخونه شروع کردم اومدم جلو. خوراکيارم همه رو جا به جا کردم و خوشگلاشو گذاشتم تو سبد کورن فلکس ها و شکلات ها. آخ که اين شوآف منو کشته! ميوه هارم شستم، اون سبد سفيد چارگوشه رو برداشتم و يه ورشو هويج گذاشتم، کنارش گوجه و کاهو _ آخ که من می ميرم واسه بوی کاهوی تازه شسته شده - يه ورش چندتا خيار و روشونم فلفل دلمه ای ها رو گذاشتم. بقيه رو هم چيدم تو کشوها. بعد کلی يخچالمون از اين تيريپ خارجکيا شد که درشونو که باز می کنی يه عالمه قوطی های جيگر رنگ و وارنگ و سبد سبزيجات توشونه. تازه کلی هوس کرده بودم بادمجون تازه و سبزی خوردن هم بخرم، اما نه که بايد پروژه تحويل بدم، نه وقت بادمجون سرخ کردن داشتم، نه سبزی پاک کردن، اينه که موکول شد به بعد تحويل پروژه. اما عجب شاهی های لطيف و تربچه های جيگری بودنا! دلم کشک و بادمجون خواست! انی وی، با اون اتک کذايی همه جا رو محلول پاشی کردم، از سينک و سبدها گرفته تا کانتر و روی کابينت ها و گاز و ديوار بالای سينک، بعد واسه همين الان همه جا برق می زنه، از اون برق تميزی های ستاره دار! خيلی کيف داره خورده های روی کابينتو عوض جمع کردن با خيال راحت بريزی رو زمين، من عاشق اين کارم! تازه جارو زدن آشپزخونه رو هم خيلی دوست می دارم! ( آخی بميرم واسه احساساتم، به چه جاهايی که نرسيده ن!! ) بعدشم کاهو سکنجبين مبسوطی ميل کردم که مامی جان زنگ زدن! هی.. کم و بيش منتظرش بودم. می دونستم خلاصه همين روزا بايد منتظر روز موعود باشم. اوضاع بده، خيلی بد. و من اصلن قادر نيستم فکر کنم که بايد چه غلطی بکنم. اينه که عجالتن فکرشو نمی کنم. هرچند که تمام شب کابوسشو می بينم. امروز دم صبحی که آخرش بود. با چاقو به بابا حمله کرده بودم! اون قدر واقعی که تمام تنم خيس عرق شده بود. وقتی از خواب پريدم هنوز تمام تنم می لرزيد. فاک دم! هيچی ديگه، واسه اين که فکرشو نکنم اومدم نشستم اين مزخرفاتو جزء به جزء نوشتم تا يه خورده از حال و هوای تلفنه بيام بيرون. اصلن از پارسال تا حالا ها، لعنت به اين تلفن. منفورترين بخش زندگيه عجالتن! چقدر خوبه که می شه هر مزخرفی رو نوشت. يه جورايی خاليم می کنه وقتی با حرص می کوبم رو اين کيليدای کی بورد و می زنم تو سر اينتر! صدای اسپيسه که از همه جيگرتره تازه. کلاس امروزو دودر کردم، اگه مال پس فردا هم دودر شه آدم خوش بخت تری می شم به نسبت الان! از تلفنی که قراره زنگ بزنه متنفرم. از اونيم که ديگه زنگ نمی زنه هم. امسال هم سال کاهوه، پس غر زدن ممنوع! آخه نه که سال خريه، پس دست خودش نيست اين خربازياش که، بايد صبور و مهربون بود باهاش! نيگا، الان عين ابلها نشسته داره منو نيگا می کنه، با يه لبخند نفهمانه ی گاو پاک! |
Comments:
Post a Comment
|