Desire knows no bounds |
Monday, April 18, 2005
موقع صبحانه فکر می کنم که سخت است ها
به گمانم موقع به تخت بستنم رسيده اما نه ديگر اين وسوسه ها تکراری شده اين بار منم که می برم اما باز فکر می کنم که هاه سخت تر هم شده انگار عصرشده با سردردی که حالا ديگر از کذايی بودن گذشته و دارد بدل می شود به عادت می نشينم روی صندلی و فارغ از هر خيالی و انتظاری به رسم عادت پنجره ی کوچک را باز می کنم هاه اسکرول بار می لغزد روی پنجره و آن ميان اسمی توجهم را جلب می کند خيره می مانم به آن دو خط نيم ساعتی گذشته و من هنوز خيره مانده ام به صفحه ی کوچک به دستانم ايمان می آورم وسوسه کارگر نيست خشک و سرد مانده اند يک ضربدر کوچک گوشه ی پنجره و خلاص حالا باز نيستی به همين سادگی کند و سنگين بلند می شوم به دستهايم اما ايمان آورده ام |
Comments:
Post a Comment
|