Desire knows no bounds |
Tuesday, May 10, 2005
توپ تو زمين منه ديگه
بالاخره نوبت من شد وقتی که داشت تهديدش می کرد که به من می گه، صداشو می شنيدم از اون صداها بود که ازش متنفرم وقتی زنگ زد و با من حرف نزد وقتی پرسيد من بوده م که با موبايلش تماس گرفته م يا نه فهميدم ترسيده هنوز براش مهمه لااقل اما می دونی چه حسی داشتم؟ اون صداهه اون تون صدای لعنتی منو ياد پارسال انداخت ياد اون شبا و روزايی که آرزو می کردم يکی از در بياد تا از شر اون حس لعنتی خلاص شم اما همه تنهام گذاشته بودن خودم گفته بودم اما بد بود بد و ترسناک آرزو می کردم يکی بياد تا مجبور نباشم تنهايی تحملش کنم اما هيشکی نبود و من از ترس می لرزيدم می لرزيدم و به بالشم پناه می بردم و روز تموم نمی شد و شب تموم نمی شد می دونی مثل اين می مونست که از ترس شکنجه از ترس زندان بانه از دست زندان بانه به آغوش خودش پناه ببری فقط خودش باشه که يه کاری کنه که نترسی بعد حالا اين صداهه دوباره منو ياد همون روزا و شبای لعنتی انداخت شايد الان اونم آرزو کنه تنها نباشه می خوام برم پيشش، اما می ترسم کارو خراب کنم براش دعا می کنم کم نياره براش دعا می کنم نترسه براش دعا می کنم نشکنه . . . |
Comments:
Post a Comment
|