Desire knows no bounds |
Thursday, June 9, 2005
روزهای بدی بودن
انگار رفته باشی زير يه آبشار وايستاده باشی با تمام فشار آبی که از اون ارتفاع می ريزه روی تنت و از سرما لرزيده باشی و تکون نخورده باشی و کنار نرفته باشی بالاخره اتفاق افتادن روزايی که ازشون فرار می کردم پيش اومدن منم سفت و سرد سر جام وايستادم و حرفايی رو زدم که اعتقاد چندانی هم بهشون نداشتم اما خوب به عنوان برگ برنده، نقشمو خوب بازی کردم بعدا در طول بازی بود که ديدم چه قدر همه چيز از اساس مسخره ست و چه قدر همه چيز نسبيه و چه قدر بايد به آدم ها حق داد دنبال خودشون باشن اما من تنها برگ برنده بودم و می بايست بازی ای رو که شروع کردم تا آخر ادامه بدم اما يه جاهايی از ديدن بازی بقيه حالم بد شد از ديدن پشت پرده ی آدما چندشم شد از اين که همه چيز با يه تلنگر به چه آسونی می تونه پست و تهوع آور باشه حالم به هم خورد بعد باز ياد اين افتادم که يه روزم ممکنه خود من همين منی که داره اينارو می نويسه از همون زاويه ديده بشه و حال نويسنده ی ديگه ای ازش به هم بخوره چون که منم بازی خودمو داشته م حالا گيرم که قواعد خودمو توش رعايت کرده باشم اما بازم دردی از ديد شخص ثالث حل نمی شه که می شه؟ انی وی فکر می کنم به تمام روزای احمقانه ای که در پيش خواهم داشت و برای اولين بار دلم می خواد ديگه برنگردم تهران هوا مسمومه من مسمومم و حس می کنم سم درونيم رو به تمام اطرافيانم هم منتقل کرده م هنوزم دلم می خواد يکی بيدارم کنه و بهم بگه تمام اين روزهايی که گذشت يه کابوس بوده روز به روز داشته های قابل باختنم داره کم تر و کم تر می شه ممکنه به زودی ديگه چيز زيادی برای از دست دادن نداشته باشم ممکنه.. |
Comments:
Post a Comment
|