Desire knows no bounds |
Monday, June 20, 2005
...
دلم سوخت. دلم برای خودم سوخت. دلم برای خودم و تموم آدمهای همسن و سال خودم سوخت. دلم برای همه اون روزها و شبهای جوونی كه میتونست بهترين لحظات زندگیمون باشه ولی براحتی نيست و نابود شدند، سوخت. روزهایی قبل از روزهايی كه هنوز خاتمی، خاتمی شده باشه. روزهايی كه اينقدر سياسی نشده بوديم كه همه چيزمون رو با ترازو و معادلات سياسی وزن كنيم. روزهايی كه جوون بوديم و پُر از شور و حال جوونی. دلم سوخت. دلم برای همه اون روزهايی كه براحتی تيره و تار شد سوخت. دلم برای همه اون پنجشنبه جمعههای دركه و هتل اوسون كه مجبور بوديم با فاصله راه بريم و اسم ننه و بابا و عمه و خاله و يخچال و تلويزيونمون رو حفظ كنيم تا حرفمون دوتا نشه، سوخت. دلم برای همه اون مهمونی و جشنهای تولدی كه بهم ريخت و ديگه هيچ وقت برگزار نشد، سوخت. دلم برای همه عروس دومادهای اون روزها سوخت. دلم واسه همه اون شمعهايی كه روی كيك موند و آب شد و كسی نبود تا فوتش كنه، سوخت. دلم واسه همه اون آدمهايی كه با چشم گريون مهرآباد رو ترك كردن و ديگه هيچ وقت دنبال كلاهی كه توی اين مملكت جا گذاشته بودند نيومدند، سوخت. دلم سوخت. دلم برای خودم و اون برادر مومن و مسلمونی كه توی خيابون وليعصر با مشت كوبيد توی صورتم، سوخت. دلم واسه همه اون كتكهايی كه بیدليل خوردم سوخت. دلم واسه اون گيتار بیآزاری كه رفيق شبهای ساكتم بود و شاهد تكهتكه شدنش بودم، سوخت. دلم واسه همه اون روزهای گرم تابستونی كه بخاطر پوشيدن پيرهن آستين كوتاه، پشت در دانشگاه موندم و دَم نزدم، سوخت. دلم برای همه اون قدم زدنهای با هول و هراس سوخت. دلم برای همه دختر پسرهای اون روزها كه الان ديگه مامان و بابای امروزی شدند و اينقدر درگير زندگی كه شايد اصلاً يادشون نباشه اون روزها رو، سوخت. دلم برای گم شدن قشنگترين تكه زندگيم سوخت. روزهايی كه قدم زدن با يه دختر، تو راسته خيابون وليعصر و زير اون درختهای چنار، برامون يه آرزو بود، يه رويای باور نكردنی. روزهايی كه از وقتی وارد يه كافیشاپ ميشدی تا موقعی كه از در بيايی بيرون تن و بدنت بايد عينهو معامله لحافدوزها ميلرزيد. روزهايی كه كوه رفتن، مهمونی رفتن، جشن تولد گرفتن، سلام بغير، جرم بود و جنايتی بدون بخشش. دلم سوخت. دلم واسه خيلی چيزها سوخت. دلم واسه اون پازل گمشده زندگيم كه ديگه هيچ وقتی نمیتونم پيداش كنم سوخت. رأی دادم ولی الان ديگه دغدغهام نه پوشيدن پيرهن آستين كوتاست و نه قدم زدن با دختری تو کوچه پس کوچههای شمرون. الان ديگه تشويش و نگرانيم نه اصلاح شيش تيغه صورتمه و نه نشستن تو كافیشاپ و گپ زدن با نامحرم. كه همه اين معاصی، الان ديگه نه جرمه و نه جنايت. همه كلاس شده، امتياز شده، نشانه انديشه متعالی و روشنفكريی قرن بيستويكم شده. آره، الان ديگه نه نگران سازم هستم و نه هراسی از قدم زدنهای وقت و بیوقت عصرگاهی دارم. ساز شكستهام رو كه ديگه هيچ وقت كوك نكردم و حالا هم ديگه حال و حوصله دود و دَم و سر و صدا و ترافيك خيابون وليعصر رو ندارم. بخاطر پاس كردن يه درس چهار واحدی و گرفتن يه مدرك پيزوری، سالهاست پيرهن آستين كوتام رو گـَل ميخ آويزون كردم. ديگه آدم شدم! و خيلی وقته دست از قرتی بازی كشيدم. نه مهمونی ميگرم و نه اصلاً ديگه يادم هست جشن تولدم چه روزی بوده كه بخواهم بخاطرش چند تا دونه شمع روشن كنم. دغدغههای زندگی، هم پنجشنبه و هم جمعهمون رو به يغما برده و رفتن به كافیشاپ كه هيچ، سالهاست دريغ از گوشه مخروبه قهوهخونهايی. ... از پشت يک سوم |
Comments:
Post a Comment
|