Desire knows no bounds |
Monday, November 21, 2005
چه نامرادی تلخی
میگويد: مهربانِ هميشه صبور من! کمی جلوتر بايست، نگاه نکن به تلخی آن روزها، نه اينکه ندانم همهاش تشويش بوده و ترس برای تو که حالا درد تا مغز استخوانت رسوخ کرده.. داری میسوزی بیصدا. میگويم: ستارهی من خورشيد زمين ديگری است که بی او زيستن نتواند. دير است لابد برای فهميدنش. زخمی هزار کنايهام بی هيچ گلايهای میدانی؟ ... و ديگر جوان نمیشوم نه به وعده عشق و نه به وعده چشمان تو و ديگر به شوق نمیآيم نه از بازی باد و نه از رقص گيسوان تو ... چه نامرادی تلخی... |
Comments:
Post a Comment
|