Desire knows no bounds |
Saturday, November 19, 2005
صدای بارون بود فقط
با نور شمع . . . دلم می خواست صبحش که می رم پشت پنجره ببينم دريا جلومه فکرشو بکن مثلن خداهه شب که داشته نگامون می کرده سر لطف اومده بعد اتاقمونو کات اند پيست کرده يه جای دور ناشناس دريا دار يه جا که ديگه کالسکه ی طلايی مجبور نباشه هی تبديل شه به کدو حلوايی يه جا که عقربه های ساعتش تفريحی بچرخن، نه مسابقه ای يه جا که اصن رو ديواراشون و ميزاشون و دستاشون و حتا گوشی موبايلاشون ساعت نباشه حتا از اون ساعتا که سی و پنج دقيقه جلوان و باعث می شن برسی به امتحان کاش خدا هم وبلاگ می خوند |
Comments:
Post a Comment
|