Desire knows no bounds |
Wednesday, November 16, 2005
اممم
تو مغازه هه چشمم افتاد به يه کوله بعد تو دلم گفتم: هه، اين کوله هه چه زشت خنگيه بعد رفتم ورش داشتم از جلو زشتی شو ببينم بعد همين جوری محض رضای خدا انداختمش رو دوشم و اينا بعد از مغازه هه اومدم بيرون بعد ولی از اون روز تا حالا همه ش دلم پيششه بدفرم نمی دونم چرا مهرش به دلم نشسته!! يه جورايی هم قيافه ش از اون کهنه های سال ديده ی سرد و گرم چشيده ست بعد فک کنم کلی دوستم شه تازه يه مشکل ديگه هم دارم می دونم اگه بخرمش حتمن خودمو مجبور می کنم برم امام حسين يه اورکت سربازی هم بخرم! |
Comments:
Post a Comment
|