Desire knows no bounds |
|
Wednesday, December 7, 2005
گريز
... : هراس نداشتنت توي روزهاي بیتو مدام شده بود و دلهره رفتنت ناگزير روزهاي باتو بودن است مهربانو! - اهلي نمي شود را يادت هست كه گفته بودند و شنيده بودي. (شنيده بودي؟) : توي جسارت بي پرواي نگاهت، مي شد فهميد ماندني نيستي گلم! انديشهی روزهاي تنهايي، روزهاي بدون تو، بدون نگاهت، بدون دستهايت، بدون خنده هاي كودكانه ات كه انگار روي صورتت نقاشي شده، حتي يك لحظه از من جدا نبوده عزيز! ... - رفتني بايد كه برود (بايد). دلش هم كه اينجا بماند مي رود. : آرامتر! كمي بيشتر بيانديش! به من! به بي كسي دستهايم! به كولهبار پر از تنهايي ام! ... ... مهره ها را چيده اي. سفيد براي تو، سياه براي من طاس مي ريزم، شش و پنج اولين مهره فرار مي كند مي خندی دلم مي لرزد من زاده ي ترديدم انگار. سوبان |
|
Comments:
Post a Comment
|