Desire knows no bounds |
|
Wednesday, December 14, 2005
لعنتی
من رو هوايی می کنه باز باز يادم مياره که چه جوری می شد زندگی کرد چه جوری می شد خنديد چه جوری می شد لذت برد چه جوری می شد نفس کشيد لعنتی باز سرزده از راه می رسه و منو هوايی می کنه با همون خش صداش با همون زنگ خنده هاش هه با اون ماشين سورمه ای براق با بوی الکل سرد و سيگار با اون مهربونيه که آدمو خلع سلاح می کنه مياد و آدمو هوايی می کنه بی ام و دکمه ی سايه بون عقب ماشين ريورسايد ابوالفضل پورعرب غذا خوردنش . . . قصه هامون قصه هامون قصه هامون من دلم واقعنی چی می خواد؟؟؟ |
|
Comments:
Post a Comment
|