Desire knows no bounds |
|
Tuesday, December 6, 2005
قصه نبود، راه بود، خار بود و خون... ليلی زخم برمیداشت، اما شمشير را نمیديد. شمشيرزن را نيز. حريفی نبود. ليلی تنها میباخت. زيرا كه قصه، قصهی باختن بود. مجنون كلمه بود. ناپيدا و گم. قصهی عشق اما همه از مجنون بود. مجنون نبود. ليلی قصهاش را تنها مینوشت...
... ليلی گريست و گفت: كاش اينگونه نبود. خدا گفت: هيچ كس جز تو قصهات را تغيير نخواهد داد. ليلی! قصهات را عوض كن. ليلی اما میترسيد. ليلی به مردن عادت داشت. تاريخ به مردن ليلی خو كرده بود. خدا گفت: ليلی عشق میورزد تا نميرد. دنيا ليلی زنده میخواهد... ليلی زندگیست. ليلی! زندگی كن. ليلی قصهات را دوباره بنويس. |
|
Comments:
Post a Comment
|