Desire knows no bounds |
Saturday, August 12, 2006
يه چند وقتی بود از پله های زندگيم افتاده بودم پايين
با دست و پای ضرب ديده و گردن رگ به رگ و سر و وضع خاکی ماکی و دماغ آويزون هی غر می زدم که آی يکی بياد دستمو بگيره خاکامو بتکونه دل داريم بده اينا بعد نه که هيشکی محلم نذاشت حوصله م سر رفت آخر پاشدم دماغمو با آستينم پاک کردم با همون دست و پای دردناک و گردن نيمه شکسته و سر و روی ناميزون دوباره راه افتادم طرف بالا اولاش باز هی غر غر می کردم که اصن هيشکی منو دوست نداره و اصن همه تون برين گم شين و اصن دنيا چه بی وفاست و از اين گل واژه ها خلاصه بعد اما ديدم نه خير اينم راه نداره من آدم وسط پله ها بشين نيستم اينه که خودمو جمع و جور کردم و سر و وضعمو مرتب کردم و شروع کردم بالا رفتن، اما يه جوری که معلوم نباشه جايی م درد می کنه حالا ديگه به نظرم کم و بيش برگشته م سر جام بالای پله های زندگيم حالا دوباره شده م ملکه ی پله هام پ.ن: خدا رو چه ديدی بلکه حتا از نردبون همسايه بغلی هم رفتم بالا! |
Comments:
Post a Comment
|