Desire knows no bounds |
Wednesday, August 16, 2006
دخترکو قراره عملش کنن..
با اين که می دونم يه عمل خيلی ساده ست و خطری هم نداره، اما هی که نزديک تر می شم به فردا، دل شوره م بيشتر می شه.. هی فکرای عجيب غريب ميان تو کله م.. هی می گم نکنه.. از بيمارستان هنوزم که هنوزه بدم مياد همه ش ياد بيمارستان دوبی ميفتم از اين که سرنوشتتو مجبور باشی تو خطوط چهره ی دکتره بخونی بدم مياد از اون لحظه ای هم که مريضو می خوان ببرن تو اتاق عمل از همه بيشتر بدم مياد کاش فردا زودتر تموم شه به خوبی و خوشی تموم شه |
Comments:
Post a Comment
|