Desire knows no bounds |
|
Tuesday, August 22, 2006
بعد از گذروندن واحد زيبايی شناسی ترم پيش و حالا هم بعد از خوندن سرگذشت ونگوگ و مقداری هم دالی، منی که قد شترمرغ از نقاشی سرم نمی شد تا همين دو سال پيش، دچار کرم نقاشی بينی شده م اساسی!
جديدنا تا می رم شهر کتاب، صاف می رم سروقت قفسه های نقاشی و هی کتابارو ورق می زنم. فقط نمی دونم چه حکمتيه که همه شون اين همه گرونن. هنوزم که هنوزه دلم دنبال اون کتاب نفيس مجموعه کارهای دالی ه که ايمان شهر کتاب داشتش. تو اين آدم حسابيا من فقط با دالی خوب ارتباط برقرار می کردم. حالا هم هی يه روز در ميون می رم اين سی دی ها رو نگاه می کنم و تصميم می گيرم کدوما رو بخرم کدوما رو نه، که خوب متاسفانه اون قسمت "کدوما رو نه" ش معمولن به زور شامل يکی دو گزينه می شه! يادمه مارال هم چشمش دنبال اين سی دی ها بود و آخرين دفعه ای که با هم حرف می زديم کلی دوتايی قربون صدقه شون رفتيم. و بعد به اين نتيجه رسيدم که اصلن هر کی علوم پايه خونده و تا همين دو سال پيش هيچی از اينا سرش نمی شده، خره! که باز هم تنها گزينه های اين مجموعه همانا من و مارال هستيم به سلامتی! پ.ن: همين امشب در جوار رودخانه ی فشم داشتم با آب و تاب اين سی دی ها رو برای دخترعمه ی نقاشم تعريف می کردم، بعد الان ميل زده که خيلی خوشحال می شه مجموعه سی دی ها رو به عنوان هديه ی تولد از من بپذيره! چه خوش اشتها هم هست بچه م. پ.ن.2: دماغ پسرعمه جان رو هم بالاخره زيارت نموديم. انصافا کلی خوب عمل شده. هنوزم همون طنز مسلسل وار دوران بچگی مونو داره. خوب که نگاشون می کردم، ديدم روحيه ی طنز و سمی-روشنفکرانه ی پسرعمه بزرگه روی اين کوچيکا کاملن تاثير خودشو گذاشته و داره ازشون آدمای جالب و خوش فکری می سازه. شوهر عمه جان خلع سلاحه ديگه به سلامتی! |
|
Comments:
Post a Comment
|