Desire knows no bounds |
Thursday, August 31, 2006
جون بائز گوش می دم هی.. الخاندرو سانز.. بوچلی.. وس.. سارا برايتمن.. هی سی دی عوض می کنم.. هی سی دی عوض می کنم.. تو کتابخونه، تو راه، تو آشپزخوونه، سر کلاس، تو بيمارستان، تو سلمونی.. انگار دنبال يکی می گردم دستمو بگيره و منو با خودش ببره.. که يادم نياد.. که يادم بره.. فيلم می بينم هی.. فيلم تموم می شه کتاب می گيرم دستم.. کتاب تموم می شه می شينم آبجکت سازی.. هی موزيک گوش می دم، کتاب ورق می زنم، نقاشی می بينم، پاسپارتو درست می کنم.. بوی رنگ، چسب، مداد، کاغذ، کيلر، اکولين، اکلت، عود لاوندر، شمعای آروماتراپی، اکلت، اکلت لعنتی..
راستشو بگم؟ راستش اينه که نه.. نمی شه.. يعنی نه که نخواما، ولی انگار راه نداره.. اکلت لعنتی.. |
Comments:
Post a Comment
|