Desire knows no bounds |
Monday, September 11, 2006
با تلفن بابا يه هو داون شدم. يادم اومد که می بايست بهش زنگ می زدم، اما به کلی يادم رفته بود. يادم اومد دوباره قديما رو. دلم هوای بابايی قديمای خودمو کرد يه هو.
برای اين که از حال و هوای تلفن بابا دربيام، رفتم سراغ "نجواهای شبانه" که دو ساعت پيش خريده بودمش. از هفته ی پيش که مارال اس ام اس زد اين کتابه رو حتما بخون، هی حواسم بود که بخرمش. شروع کردم به خوندن. اولاش هی منتظر بودم پرگويی های شخصيت های معمولی داستان تموم شن و برسم به اصل ماجرا. اما تموم نمی شد که. نصف بيشتر کتاب رفته بود و هم چنان يه مشت آدم معمولی داشتن يه ريز معرفی می شدن و حرف می زدن. داشتم مايوس می شدم. با خودم فکر کردم که هيچی، اينم شد مثه فيلم ديشبيه ی آقا جارموش. لابد منظور نويسنده باز نمايش دادن يه سری اتفاقات روزمره ی کسالت آوره که يادمون بياره دچار چه ملالی هستيم و خودمونم حواسمون نيست. اما تقريبا نرسيده به آخرای کتاب، در اوج ياس و نااميدی، يه هو شاخکام تيز شدن! از اون جا که توماسينو به بهانه ی جا موندن خمير ترش مياد دم خونه ی الزا. اصلا انگار همه ی پرگويی ها و حضور متعدد آدم های مختلف تا اين جای کتاب برای اين بوده که توماسينو ناچارا تن بده به توقع طبيعی و قابل پيش بينی الزا از رابطه شون. تا نويسنده در چند صحنه ی کوتاه به شکلی موجز و گيرا و به شدت قابل باور، آفتی رو که رابطه دچارش می شه بهمون نشون بده. فضای اون چند صفحه برای من به شدت قابل لمس بود. و البته موضوعش هم همون تئوری مورد علاقه ی بنده بود در باب روابط انسانی. به محض اين که رابطه به سمت گارانتی شدن پيش می ره، يه هو تمام جذابيت و هيجانش رو از دست می ده، و گرد ملال و روزمرگی روشو می پوشونه. يه هو چشم باز می کنی و می بيينی ديگه حرفی نداری برای گفتن. می بينی گوشی تو دستت مونده و تو هی دنبال اتفاقی می گردی، خبری، نقل قولی، چيزی - دقيقا هر چيزی - تا اون سکوت آزاردهنده رو بشکنی، تا از شرش خلاص شی. اما در موردش حتا با خود آدم اون ور خط هم نمی تونی حرف بزنی. چون حسه چيزی نيست که به کلمه دربياد، چيزی نيست که بتونی توضيحش بدی. حتا گاهی از بابتش احساس خجالت هم می کنی، شايدتر هم احساس گناه. طبيعيه که نمی تونی صاف بری به طرفت بگی من ديگه نمی تونم رابطه مون رو ادامه بدم، چون ديگه با تو حرفی برای گفتن ندارم. با اين حرفت تمام رابطه رو نمی بری زير سوال؟ خودتو يه احمق مودی جلوه نمی دی؟ و هزار تا چيز ديگه.. اما می دونی اين حسه که بياد، ديگه برگشتن به پوزيشن قبلی امکان نداره. به نظر شايد سطحی بياد، اما حداقل برای شخص من تو مواردی که اتفاق افتاده بسيار پررنگ بوده. يعنی شايد بتونم بگم خيلی وقت ها تنها نشونه ی قابل رويت دل زدگی م از رابطه، همين سکوت ها بوده، سکوت های عميق يک رابطه. ياد اون تيکه ی "هويت" افتادم در مورد زوج هايی که حرفی برای گفتن ندارن. "- تصور دو موجودی که، تنها و دور از ديگران، يکديگر را دوست دارند بسيار زيباست. اما آن ها خلوت خويش را با چه چيزی پر می کنند؟ جهان هر اندازه هم حقير باشد، آن ها برای سخن گفتن به آن نياز دارند. - می توانند سکوت کنند. - ژان مارک خنديد: مثل آن دو نفر سر ميز پهلويی؟ اوه نه، هيچ عشقی با سکوت زنده نمی ماند." کتابو يه نفس خوندم، مثه "هويت". چسبيد. خلاصه که مارال جان، مشعوف گشته شديم بسی! |
Comments:
ولی همه اینها که گفتی بستگی به خود آدم داره.اگه خودت بخوای و واقعا عاشق طرف مقابلت باشی هیچ وقت نمیگذاری رابطت دچار روزمرگی بشه
ولی همه اینها که گفتی بستگی به خود آدم داره.اگه خودت بخوای و واقعا عاشق طرف مقابلت باشی هیچ وقت نمیگذاری رابطت دچار روزمرگی بشه
Post a Comment
|