Desire knows no bounds |
Monday, September 4, 2006
گفت عاشقم شده. منو بيشتر از هر زن ديگه ای می خواد. گفت هميشه من رو تو روياهاش می بينه. گفت دلش می خواد من رو برای هميشه داشته باشه. زنش بشم. تا آخر دنيا باهاش زندگی کنم. خنديدم که: اما می دونی که من اهل ازدواج نيستم، اهل زندگی مشترک هم. گفت می دونم، اما هميشه تو خيالم تصور می کنم وقتی از سر کار برمی گردم خونه، تو درو برام باز می کنی، با يه لبخند شيرين به پهنای صورتت. گفتم اما می دونی که، بعيده زودتر از تو برسم خونه. گفت می دونم، اما هميشه تصور می کنم که درو باز می کنی، ميای تو بغلم، از اين دامن بلندا تنته، مهربون و دوست داشتنی. غش غش خنديدم که عمرا دامن تنم کنم. گفت می دونم، اما دلم می خواد وقتی خسته ميام خونه، بشينی پهلوم، با هم چايی بخوريم، از اتفاقاتی که افتاده برا هم تعريف کنيم. گفتم شرمنده، من نه تنها چايی خور نيستم، بلکه از واسه کسی چايی ريختن هم بدم مياد. گفت می دونم، اما عاشق اينم که غذای دست پخت تو رو بخورم، پای سفره ای که تو چيدی، بايد خيلی خواستنی بشی اون جوری. گفتم من اما وقت آشپزی ندارم که، از صبح تا شب يا کلاس دارم، يا با دوستام بيرونم. گفت می دونم، اما من هميشه دوست دارم بشينم با آرامش با تو تلويزيون ببينم، ميوه برام پوست بکنی، از اين ور اون ور حرف بزنيم. گفتم اما من از تلويزيون ديدن متنفرم که. گفت می دونم...
|
Comments:
Post a Comment
|