Desire knows no bounds |
Tuesday, October 3, 2006
اسميت از اتاق رفت٬ ولی من باور ندارم.
نقل است (1) كه وقتی جی. ای. مور در یكی از جلسات انجمن علوم اخلاقی كیمبریج دربارهی نوع خاصی از گزارهها به صورت "P ولی من P را باور ندارم" صحبت میكرده توجه ویتگنشتاین به شدت جلب میشود. در ظاهر اهمیت موضوع برای ویتگنشتاین در این بوده كه گزارههایی مانند "اسمیت از اتاق رفت ولی من باور ندارم" مثال خوبی از "عوامل ناموجه در زبان" است و شاهد گویایی از این امر كه ممكن است گزارهای كاملا "ضد و نقیض از نگاه یك منطقدان" نباشد ولی "در عمل فاقد صلاحیت" به شمار رود. بدون شک این سوی تحلیل که مد نظر ویتگنشتاین بوده است از نگاهی منطقی-فلسفی درست به نظر میرسد. اما شاید بتوان گفت که این نوع گزارهها از جنبهی دیگری که چندان هم به معنای کلاسیک کلمه منطقی-فلسفی نیست واجد اهمیت هستند. "P ولی من P را باور ندارم" هرچند در عمل بی صلاحیت است ولی بازتاب دهندهی "گسست"ی زجرآور میان "من" و جهان است. ورطهای هولناك میان آرزو و واقعیت. "P ولی من P را باور ندارم" یعنی یك نفر دارد هنوز در درون خویش در برابر هجوم واقعیت زشت زمان و زندگی مقاومت میكند. نقص كار شاید این باشد كه عادت كردهایم گزارهها همیشه چیزی را "روایت" كنند. اما این بار گویی كه یك نفر دارد "شكایت" میكند. "P ولی من P را باور ندارم" گزارهی مقاومت است. گزارهی تن در ندادن است. گزارهی رنجهای انسان در شكاف "هست" و "باید" است. گزارهی "اسمیت از اطاق رفت ولی من باور ندارم" را نباید گزارشی پیرامون "اسمیت" یا "اطاق" یا "رفتن" تلقی كرد. این گزارشی دربارهی "من" و رنجهای او است. مساله "عوامل ناموجه در زبان" یا گزارههای "در عمل فاقد صلاحیت" نیست. شاید بتوان گفت كه مساله كمی هم شخصی است: اسمیت از اطاق رفته ولی من دلش رضایت نمیدهد. با تقریب میتوان گفت كه همهی دانشمندان و بیشتر فلاسفه نهایت آرزویشان خوب "دیدن" نوع خاصی از "امر واقع" است. اما آنچه آنها جستجو میكنند تنها نوع امر واقع نیست. گاهی میشود كه دیدن انواع دیگرش زجرآور باشد. زندگی وقتی كه فقط به "دیدن" عالمانه نگذرد پر از من باور ندارمها است. من باور ندارمهایی كه "من" را احاطه میكنند. به "من" چنگ میاندازند. تكه تكهاش میكنند و میتوانند او را تا سرحد "انفصام از امر واقع"، یا به قول دكترها شیزوفرنی، پیش ببرند. خلاصه اینکه از "من باور ندارم"ها نمیتوان به سادگی یک منطقدان عبور کرد. *** ونجلیز آهنگی دارد به نام Blade Runner. صادق یادش هست كه برای خودمان ترجمهاش كرده بودیم دونده بر لبهی تیغ. نمیدانم ترجمهی درستی است یا نه. هرچه بود ترجیح ما بود در دورهی طلاییای از زندگی كه فقط با ترجیحهایمان زندگی میكردیم. حالا اما زندگی دویدن بر لبهی تیغی است كه یك طرفش پر از بزغالهها است و سوی دیگرش پر از من باور ندارمهای زهرآلود. یك طرف تلی از حماقت و یك طرف دندانهای تیز شیزوفرنی. "اسمیت از اطاق رفت، من باور نكردم و بزغالهها نفهمیدند" ==== (1) ویتگنشتاین، پوپر و ماجرای سیخ بخاری / ترجمهی حسن كامشاد "معرفت، آزادی ست" |
Comments:
Post a Comment
|