Desire knows no bounds |
Thursday, October 19, 2006
آسمون و ماه نقرهش
با يه عالمه ستاره شاهدن که اين بريدن ديگه برگشتی نداره ديشب، آخرای شب، تو تمام اون خيابونای تاريک و خلوت و خنک، فهميدم که ديگه برنمیگردم. دستمو که گرفتی، دستام يواشکی در گوشم گفتن که ديگه نمیخوانت. آويزونشون کردم به بندای کولهپشتيم، خيالشون راحت شد. سخته اما باورش کن من ديگه برنمیگردم |
Comments:
Post a Comment
|