Desire knows no bounds |
Sunday, October 29, 2006
يادمه چند وقت پيش يه موجی ايجاد شد در باب نوشتن در مورد آدمهای تنها (مردان تنها، زنان تنها، ...) بعد الان من از اون موجامه!
آدمهای تنها (ادامه) آدمهای تنها هميشه تنها به دکتر میروند. در سالن انتظار برای مدتی طولانی در وضعيت کاملا تنهاوارانه مینشينند، به زوجهای غير تنهای اطرافشان نگاه میکنند و از فرط تنهايی و بیکاری برایشان قصه میسازند. اين آدمها تنها بيمارستان میروند، همهی مراحل پذيرش را خودشان به تنهايی انجام میدهند، در عين بيماری خودشان دنبال خريد آمپول و سرم و داروهایشان میروند و حتا خودشان دنبال آقای تزريقاتی بخش اورژانس میگردند.بعضی از آدمهای تنها دچار از-آمپول-ترسی مزمن هستند، معمولا در تنهايی فشارشان سقوط میکند و يک دکتر نيکوکار تصادفا چشمش به آنها میافتد و سرم و آبقنددرمانیشان میکند. آدمهای تنها برای بار چندم به داروخانه میروند و حتا آقای داروخانهچی دلش برای رنگ پريده و قيافهی دفرمهی آنها میسوزد و سراغ همراهشان را میگيرد. در چنين مواردی اصولن لبخند میزنند که: همراه؟! نداريم که! آدمهای تنها به تنهايی به خانه بازمیگردند، سعی میکنند به تنهايی از خود پرستاری کنند، اما چون از فرط داروخوردگی قادر به ايستادن نيستند، از خير غذای بيمارانه درست کردن میگذرند و با دلی گرسنه، وبلاگ مینويسند. آدمهای تنها حالا کم کم میتوانند حال آدمهای تنهای ديگر را درک کنند. پايان. |
Comments:
خدا تموم مریضا را شفا بده ؛)ا
Post a Comment
|