Desire knows no bounds |
Saturday, October 28, 2006
وقتی قرار است هرگز برنگرديد، با خود چه برمیداريد؟
××× بعد از رسيدن به يک سن خاص فقط به بعضی از آدمهای خاص و در شرايط خاص اجازهی عشق ورزيدن میدهيم. ××× وقتی جلوههای عشق کمرنگ میشوند نمیتوانی هيچوقت دوباره آنها را پررنگ کنی. انگار که بخواهی يک سوفله را دوباره گرم کنی. ××× همهی ما نسبت به توهماتمان ضعيف و تاثيرپذيريم. چهقدر ناراحتکننده است وقتی توهمات ما به باورهايمان تبديل میشوند. ××× يک رابطهی بد نمیتواند مثل يک محفظهی بسته باشد. مثل يک قوطی روغن سوراخ شده به همه جا نشت میکند. نزديکی --- حنيف قريشی پ.ن: ممنونيم بسی از تجويزتان، نکست پليز. پ.ن. دو: گمونم آدم دلش بخواد کتابو به زبون اصلیش بخونه به جای ترجمهش. پ.ن. سه: من کنجکاوم ببينم چه جوری اين کتابه فيلم شده! پ.ن. چار: از اون کتاباس اما که بايد يواش يواش و با قلپهای کوچيک کوچيک بخونتش آدم. چون قبلن زندگیشون کرده. پ.ن. پنج: آخرش چی شد؟! |
یادمه یه جمله داشت که میگفت
کاش آن وقت که دستانش را بر روی شانه ام گذاشت گریخته بودم......