|
Thursday, November 9, 2006
فاينالی خودمو از تو خيابونا برگردوندم خونه! روزگار شلختهای بود، نازنين! هوی نازنين خودمون، خوبی به نظرت اصن؟ امروز به احترام تو يک عدد دفترچهی قرمز ابتياع کرديم و سنت تولد نگاریهامونو از سر گرفتيم. جات خالی بود کلیتا که. اووووه تا خالی بود. اگه بدونی چهقد بزرگ شديم همهمون. صورتی هنوزم بغض میکنه وقتی از ه حرف میزنه. خره بسکه. الان داره تنها زندگی میکنه،ولی تنهايی خستهش کرده. راس میگه، تنهايی واقعنی گمونم چيز وحشتناکی باشه. که البته من صلاحيت اظهار نظر دربارهش رو ندارم! پاييزی يه پا عکاس شده واسه خودش. ماه آينده آتليهش رو راه میندازه. هنوز بقچهای میخنده و هنوز با همون درجه حرارت هميشگی در مورد فيلما بحث میکنه. خبر نداری راستی، يه رقيب واسه پرويز پرستويی پيدا شد آخرش: امير پوريا. منم وقتی بهش گفتم دارم میرم کلاسهای نقد فيلم امير پوريا، کلی تحويلم گرفت. هنوزم به نظرم زندهترين عضو جامعهی تيلهايه. آبی يک و آبی دو کماکان مثه هميشهشونن. آبی-يک از وقتی کارشو عوض کرده و نيکلاس کيج رو ديگه نمیبينه، کمتر دچار امراض مزمنه. ولی هنوز درگيره بچهم. خوب واقعيتش اينه که اين بخش قضيه ديگه اجتناب ناپذيره. کدوممون نيستيم؟ انیوی، در حال يک دوست پسر ارمنيه. گمونم به زودی رفيق جديد ارمنی ما دچار بمباران احساسی بشه و روز از نو، روزی از نو. آبی-دو هم به همچنين. البته خوب نه که باهوش و تيک تاکه بچهم، اينه که نزديک بود چندبار با پاييزی جان سپر به سپر بشن که خدارو شکر به خير گذشت! گپ بين نسلها! آخر برنامه سيامک و بچهها هم اومدن. وای که چهقد اين مرد ماهه، يعنی از معدود شوهرهای قابل تحمل و چه بسا ماچ-ايبليه که من تو عمرم ديدهم! فقط حيف که زن و بچه داره!! برنامهی خورد و خوراک که تموم شد، بخش اراذل و اوباش راهی خيابونگردی شدن. يعنی و من و آبیها و صورتی. ها راستی، بالاخره دخترک ضبط ماشينشو عوض کرده و حتا چند تا سی دی با کلاس هم داره، هرچند که نهايتا بازم جواد گذاشتيم. هنوزم رانندگیش کمربند-لازمه. آبی جان هم کامپليمان داد بهش که اگه پسر بود، حتما عاشقش میشد! اما جات خالی بود، بالای ولنجک قبل از اين که منو برسونيم مهمونيمون، کنار خيابون نگهداشتيم به حرف زدن، گپی زديم بسی تيلهای، از اون حرف زدنای عين قديمامون، از اونا که آدم هر چی ته ته دلش بود بی سانسور میگفت. و خوب صد البته به دليل ضايعيت سيلابسهای مطرح شده، از عنوان کردنشون معذورم، اما دوستمون داشتم زيادتا. خوبه که هنوز داريممون. جات خالی بود خره، اما شاد باش، ما هنوزم میتونيم علیرغم همه چی با هم دوست باشيم، نه فقط دوستا، دوست واقعنی واقعنی حتا. آخ که دلم چهقد واسه حرف زدن با همسن و سالهای خودم تنگ شده بود. مردم بسکه با فنچ منچها پريدم. حالا گمونم تو به اين درد دل من خوب رسيده باشی! اون روزای کافی شاپ کوچيکهی بغل کانون رو يادته؟ يا اون روز پيدا کردن رستوران سوئيسيه رو؟ يا حتا اون روز وسط گردالی برج آرين نشستمون عين بچه يتيمارو؟ يادته چه مزهای داشت؟ امروزم از همونا بود، يه روز تيلهای، با طعم هلو!
|